𝗣𝗮𝗿𝘁³³
𝗣𝗮𝗿𝘁³³
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
همونی: بیا خونه، منم زنگ میزنم به این پسره
بیاد ببینم چی از جونت میخواد، شاید مشکلش راه حل داشته باشه.
ا/ت: راه حل نداره...فقط داره منو عذاب میده.
با تاکید و محکم گفت:
همونی: زنگ بزن جونگ کوک بیاد دنبالت.....
ا/ت: با این چیکار کنم؟ الان دمِ دره...
باز هم با آرامش جواب داد:
همونی: الان بش زنگ میزنم بیاد اینجا، تو هم با جونگ کوک بیا، باهاتون حرف دارم.
نتونستم روی حرفش حرف بزنم....همونی اونقدر برام محترم بود که هر درخواستی ازم میکرد چشم بسته قبول میکردم.
اگه اون گفته راه حل داره پس حتما میتونه نوه ی سر به هواش رو یه جوری ازم دور کنه تا منم راحت تر به زندگیم ادامه بدم.
☆☆☆
تا اومدنِ شوگا صبر کردم تا یونا رو بهش بسپارم.
توی این فاصله به جونگ کوک هم زنگ زدم بیاد دنبالم.
شوگا که وارد خونه شد گفت خبری از تهیونگ نبوده و من فهمیدم همونی بهش زنگ زده و مجبورش کرده از اینجا بره.
موضوع رفتنم رو به شوگا گفتم.
مخالفِ رفتنم بود،اما با مخالفتش سعی نکرد جلوی رفتنم رو بگیره.
فقط محکم گفت:
شوگا: خودم میرسونمت.
اخم هاش هم میون هم فرو رفته بودن.
و من به ناچار، با صدای ریزی گفتم:
ا/ت: ممنون همونی گفت با جونگ کوک برگردم.
نگاهش به آنی تیز شد و ابرویی بالا انداخت و با طعنه و حرص، زیرِ لب زمزمه کرد:
شوگا: من از دست زن سابقم ميکشم تو از دست اینا.
اون لحظه نمیدونم چطور شد که بی هوا این سوال روی زبونم اومد و ازش پرسیدم
ا/ت: چرا از زنتون طلاق گرفتین؟
لحظه ای مات موند و فقط نگاهم کرد...
اما کمی بعد لب هاش رو به پایین کشید و در حینی که دست دراز کرد تا یونا رو از بغلم بگيره، با خشمِ زیر پوستی زمزمه کرد:
شوگا: چون هنوز عاشق پسر دایی ش بود.
نگاهم یکه خورد و چیزی از درون توی تنم جلیز و ولیز کرد.
چشمام رو بستم.
دیگه کم کم باید جونگ کوک پيداش میشد..
•پارت سی و سوم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
همونی: بیا خونه، منم زنگ میزنم به این پسره
بیاد ببینم چی از جونت میخواد، شاید مشکلش راه حل داشته باشه.
ا/ت: راه حل نداره...فقط داره منو عذاب میده.
با تاکید و محکم گفت:
همونی: زنگ بزن جونگ کوک بیاد دنبالت.....
ا/ت: با این چیکار کنم؟ الان دمِ دره...
باز هم با آرامش جواب داد:
همونی: الان بش زنگ میزنم بیاد اینجا، تو هم با جونگ کوک بیا، باهاتون حرف دارم.
نتونستم روی حرفش حرف بزنم....همونی اونقدر برام محترم بود که هر درخواستی ازم میکرد چشم بسته قبول میکردم.
اگه اون گفته راه حل داره پس حتما میتونه نوه ی سر به هواش رو یه جوری ازم دور کنه تا منم راحت تر به زندگیم ادامه بدم.
☆☆☆
تا اومدنِ شوگا صبر کردم تا یونا رو بهش بسپارم.
توی این فاصله به جونگ کوک هم زنگ زدم بیاد دنبالم.
شوگا که وارد خونه شد گفت خبری از تهیونگ نبوده و من فهمیدم همونی بهش زنگ زده و مجبورش کرده از اینجا بره.
موضوع رفتنم رو به شوگا گفتم.
مخالفِ رفتنم بود،اما با مخالفتش سعی نکرد جلوی رفتنم رو بگیره.
فقط محکم گفت:
شوگا: خودم میرسونمت.
اخم هاش هم میون هم فرو رفته بودن.
و من به ناچار، با صدای ریزی گفتم:
ا/ت: ممنون همونی گفت با جونگ کوک برگردم.
نگاهش به آنی تیز شد و ابرویی بالا انداخت و با طعنه و حرص، زیرِ لب زمزمه کرد:
شوگا: من از دست زن سابقم ميکشم تو از دست اینا.
اون لحظه نمیدونم چطور شد که بی هوا این سوال روی زبونم اومد و ازش پرسیدم
ا/ت: چرا از زنتون طلاق گرفتین؟
لحظه ای مات موند و فقط نگاهم کرد...
اما کمی بعد لب هاش رو به پایین کشید و در حینی که دست دراز کرد تا یونا رو از بغلم بگيره، با خشمِ زیر پوستی زمزمه کرد:
شوگا: چون هنوز عاشق پسر دایی ش بود.
نگاهم یکه خورد و چیزی از درون توی تنم جلیز و ولیز کرد.
چشمام رو بستم.
دیگه کم کم باید جونگ کوک پيداش میشد..
•پارت سی و سوم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
۹.۹k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.