پارت۲۵
ویو ات
به زور مجبور بودم برم رفتیم بیرون تهیونگ ماشینو آورد سوار شدم خیلی خجالت میکشم ازش
ویو تهیونگ
سرش پایین بود داشت با انگشتاش بازی میکردم خیلی تغییر کرده بود از ی دختر شاد شده بود ی دختر ناراحت دپ دلن برای اون ات خیلی تنگ شده
تهیونگ:چرا انقدر تغییر کردی
ات:مجبور شدم بعداز تو دیگم دلم نخواست شادباشم دیگه نمیتونستم بخندم خوشحال باشم شاید مسخره باشه بعداز تو دیگه نه کیک توت فرنگی پختم نه رفتم شیرینی پزی بعداز تو رابطم با دخترا تموم شد چون درباره تو بهم میگفتن میگفتن چقدر حالت بده اون جوری دردام چند برابر میشد
تهیونگ:خونتون هونجاس
ات:خونه مامان بابام اونجاس خونه خودم جای دیگس
تهیونگ:خونه خودت جالب ی دختر تنها توی خونه(عصبی پورخند)
ات:با دوستم زندگی میکنم ورونیکا باهم تو ی شرکت ساخت بازی کاراموزیم
تهیونگ:جالب
بعدش به من میگن اروم باش اگر ی اتفاقی براش پیش بیاد چی زنگ زدم به کوک
مکامله کوک و تهیونگ
تهیونگ:الو سلام
کوک:سلام کاری داری
تهیونگ:میگم پیش بچههای
کوک:اره چه طور
تهیونگ:میخوام با یکی بیام پیشتون
کوک:کی
تهیونگ:حالا
تمام
ات:حواست کجاس باید اون بزرگراهو میرفتی
تهیونگ:میریم ی جای دیگه
ات:کجا
تهیونگ:میفهمی
میدونستم بچهها کجان همیشه ی رستوران هست روبهرو رود هان بعد۴۵مین رسیدیم ماشینو پایین پل پارک کردم
تهیونگ:پیاده شو
ات:میشه بگی کجا
تهیونگ:میفهمی
پیاده شد و راه افتادیم رسیدیم جلو رستوران رفتیم تو بچهها داشتن میخندیدن ی دفعه کوک برگشت ما رو دید رفتم جلو میز
تهیونگ:سلام
کوک:ات(تعجب)
سوا:ت…تو
جیمین:شماها باهم
سوجین:ات دختر معلوم هست کجای
ات:سلام
کوک:میشه بگی اینجا چه خبره چرا ات باید با تو باشه
تهیونگ:تو ی مهمونی همو دیدیم
سوا:ات چرا انقدر تغییر کردی دختر
ات:دلم برای همتون تنگ شده بود(بغض)
سوجین:نداشتیم گریه کنیا(بغلش کرد)
جیمین:شما چرا از هم جدا شدین
تهیونگ:مادرم مقصرش همین
ویو ات
بعد ی سال دوباره همرو دیدم برخوردشون باهام عالی بود نشستیم باهم کلی حرف زدیم اما تهیونگ ساکت ساکت بود
ات:میگم دخترا از سوهو خبر دارین
سوجین:اره تو مدرسه همو میبینیم
سوا:چرا میپرسی شیطون نکن دلتنگی
ات:نهبابا دلتنگی چیه همین جوری ازش خبری نداشتم
تهیونگ:اره معلومه
کوک:اوه اوه غیرتی شد(جوری که جیمین بشنوه)
جیمین:الاناست دعوا شه
ات:خوب دیگه من برم خیلی خوشحال شدم دیدمتون سوا سوجین فردا میاین میخوام با ورونیکا آشناتون کنم
خب دیگه من برم
تهیونگ:صبر کن میرسونمت
ات:اما نیازی نیست
بدون نگاه کردن بهم رفت بیرون منم به ناچار رفتم سوار ماشین شد منم سوار شدم منو رسوند جلو در خونه خودم پیاده شدم
ات:ممنونم بیا بالا
تهیونگ:باید برم
ات:بازم ممنونم خیلی خوب بود
تهیونگ رفت منم رفتم بالا رمز درو زدمو رفتم تو رفتم تو اتاقم لباسمو با ی لباس راحتی عوض کردم امدم بیرون همون لحظه ورونیکا امد
ات:سلام
ورونیکا:چیشد انقدر خوشحالی
ات:تهیونگو دیدم حتی دوستام دیدم حتی منو رسوند
ورونیکا:واقعا عجب چیزی نگفت اشتی کردین نکردین چیشد
ات:گفت هنوز نمیدونم اما حسم میگه اشتی میکنیم
برش زمانی فردا ساعت ۱۰:۴۶ صبح شرکت گیم نت
ویو ات
خاک بر سرم دیرم شد وحشتناک دیرم شد امروز قرار بود مدیرو ببینیم یعنی میخواست بیاد به کارا سر بزنه من خاک بر سرم امروز خواب موندم کل راهم دویدم وای خدا رسیدم رفتم تو شرکت تا اسانسور بخواد بیاد بدبخترم میشم از راهپله رفتم پله دوتا یکی رفتم بالا تا برسم بالاخره رسیدم همه جمع بودن رفتم جلوتر مدیرمون اون………………………
ببخشید کم بود
لباس ات برای مهمونی
به زور مجبور بودم برم رفتیم بیرون تهیونگ ماشینو آورد سوار شدم خیلی خجالت میکشم ازش
ویو تهیونگ
سرش پایین بود داشت با انگشتاش بازی میکردم خیلی تغییر کرده بود از ی دختر شاد شده بود ی دختر ناراحت دپ دلن برای اون ات خیلی تنگ شده
تهیونگ:چرا انقدر تغییر کردی
ات:مجبور شدم بعداز تو دیگم دلم نخواست شادباشم دیگه نمیتونستم بخندم خوشحال باشم شاید مسخره باشه بعداز تو دیگه نه کیک توت فرنگی پختم نه رفتم شیرینی پزی بعداز تو رابطم با دخترا تموم شد چون درباره تو بهم میگفتن میگفتن چقدر حالت بده اون جوری دردام چند برابر میشد
تهیونگ:خونتون هونجاس
ات:خونه مامان بابام اونجاس خونه خودم جای دیگس
تهیونگ:خونه خودت جالب ی دختر تنها توی خونه(عصبی پورخند)
ات:با دوستم زندگی میکنم ورونیکا باهم تو ی شرکت ساخت بازی کاراموزیم
تهیونگ:جالب
بعدش به من میگن اروم باش اگر ی اتفاقی براش پیش بیاد چی زنگ زدم به کوک
مکامله کوک و تهیونگ
تهیونگ:الو سلام
کوک:سلام کاری داری
تهیونگ:میگم پیش بچههای
کوک:اره چه طور
تهیونگ:میخوام با یکی بیام پیشتون
کوک:کی
تهیونگ:حالا
تمام
ات:حواست کجاس باید اون بزرگراهو میرفتی
تهیونگ:میریم ی جای دیگه
ات:کجا
تهیونگ:میفهمی
میدونستم بچهها کجان همیشه ی رستوران هست روبهرو رود هان بعد۴۵مین رسیدیم ماشینو پایین پل پارک کردم
تهیونگ:پیاده شو
ات:میشه بگی کجا
تهیونگ:میفهمی
پیاده شد و راه افتادیم رسیدیم جلو رستوران رفتیم تو بچهها داشتن میخندیدن ی دفعه کوک برگشت ما رو دید رفتم جلو میز
تهیونگ:سلام
کوک:ات(تعجب)
سوا:ت…تو
جیمین:شماها باهم
سوجین:ات دختر معلوم هست کجای
ات:سلام
کوک:میشه بگی اینجا چه خبره چرا ات باید با تو باشه
تهیونگ:تو ی مهمونی همو دیدیم
سوا:ات چرا انقدر تغییر کردی دختر
ات:دلم برای همتون تنگ شده بود(بغض)
سوجین:نداشتیم گریه کنیا(بغلش کرد)
جیمین:شما چرا از هم جدا شدین
تهیونگ:مادرم مقصرش همین
ویو ات
بعد ی سال دوباره همرو دیدم برخوردشون باهام عالی بود نشستیم باهم کلی حرف زدیم اما تهیونگ ساکت ساکت بود
ات:میگم دخترا از سوهو خبر دارین
سوجین:اره تو مدرسه همو میبینیم
سوا:چرا میپرسی شیطون نکن دلتنگی
ات:نهبابا دلتنگی چیه همین جوری ازش خبری نداشتم
تهیونگ:اره معلومه
کوک:اوه اوه غیرتی شد(جوری که جیمین بشنوه)
جیمین:الاناست دعوا شه
ات:خوب دیگه من برم خیلی خوشحال شدم دیدمتون سوا سوجین فردا میاین میخوام با ورونیکا آشناتون کنم
خب دیگه من برم
تهیونگ:صبر کن میرسونمت
ات:اما نیازی نیست
بدون نگاه کردن بهم رفت بیرون منم به ناچار رفتم سوار ماشین شد منم سوار شدم منو رسوند جلو در خونه خودم پیاده شدم
ات:ممنونم بیا بالا
تهیونگ:باید برم
ات:بازم ممنونم خیلی خوب بود
تهیونگ رفت منم رفتم بالا رمز درو زدمو رفتم تو رفتم تو اتاقم لباسمو با ی لباس راحتی عوض کردم امدم بیرون همون لحظه ورونیکا امد
ات:سلام
ورونیکا:چیشد انقدر خوشحالی
ات:تهیونگو دیدم حتی دوستام دیدم حتی منو رسوند
ورونیکا:واقعا عجب چیزی نگفت اشتی کردین نکردین چیشد
ات:گفت هنوز نمیدونم اما حسم میگه اشتی میکنیم
برش زمانی فردا ساعت ۱۰:۴۶ صبح شرکت گیم نت
ویو ات
خاک بر سرم دیرم شد وحشتناک دیرم شد امروز قرار بود مدیرو ببینیم یعنی میخواست بیاد به کارا سر بزنه من خاک بر سرم امروز خواب موندم کل راهم دویدم وای خدا رسیدم رفتم تو شرکت تا اسانسور بخواد بیاد بدبخترم میشم از راهپله رفتم پله دوتا یکی رفتم بالا تا برسم بالاخره رسیدم همه جمع بودن رفتم جلوتر مدیرمون اون………………………
ببخشید کم بود
لباس ات برای مهمونی
۴.۹k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.