مافیای جذاب من پارت۳۶
درمورد جیمین و تهیونگ کلی برامون گفت. مثل اینکه بچگی خیلی خیلی سختی داشتن.
واقعا دلم براشون سوخت.
میگفت که وقتی بچه بودن پدر و مادرشون رو از دست دادن. و چون تهیونگ از همه بزرگ تر بود وظیفه ی نگهداریشون رو داشت. همه چیز سخت بود براشون. تهیونگ باید جانشین پدر و مادرش میشد. خیلی از کسایی که برای پدر مادرش کار میکردن، کسایی بودن که میخواستن جایگاهشو بگیرن و خودشون رئیس بشن. ولی چند نفر که وفادار بودن جلوشو گرفتم. میخواستن خاندان کیم تت چندین نسل آینده هم باشه. بنابر این کلی بهشون کمک کردن و برای اینکه تهیونگ بهترین باشه کم نزاشتن. ولی اون فقط ۱۵ سالش بود. لیسا میگفت که میتونست دردهایی که داداشش کشیده رو حس کنه. و همین طور داداش کوچیک ترش...ولی با همه ی این سختی ها اونا تونستن که بهترین بشن.
ما هم مجبور شدیم که داستان اصلی رو بهش بگیم. رزی گفت که دوست دختر جیمین نیست. منم گفتم که افسر پلیس بودم.
لیسا: خب...الان فکر میکنی که تهیونگ ولت میکنه؟*رو به جنی*
جنی: نمیدونم. قرار شد که فقط توی یکی دو تا از ماموریت هاش بهش کمک کنیم. ولی اگر ولم هم کنه، فکر نمیکنم دوباره بتونم برگردم به کارم.
رزی: منم نمیدونم باید چیکار کنم. اگه برگردم خب رئیسم ازم نمیرسه کجا بودم¿ اون موقع باید چی جوابشو بدم؟
لیسا: این داستان خیلی کیج کنندس.
جنی: فکر میکردم که برات سخت باشه که بهت دروغ گفتیم. ولی تو خیلی خوب باهاش کنار اومدی.
لیسا: چون میدونستم.
رزی: چی!؟ یعنی میدونستی جنی یه افسره!؟
لیسا: اینو نه. ولی میدونستم که تو و جیمین دارین خالی میبندین.
جنی: از کجا؟
لیسا: از جونگکوک. اون صدای بحث کردن شما ها شنید. و فهمید که دارین خالی میبندین. به منم گفت.
رزی: چه شوهر خوبی! خدا یه دونه از ایتا هم به نا بده.*خنده*
لیسا:*لبخند* ولی باور کن جیمین هم مثل اونه.
جنی: الان میخوای به زور خواهر منو بدی به داداشت!؟*خنده*
[صدای در]
خدمتکار: خانم¿
جنی: با کدوممونه؟ بله؟ بفرماید.
درو باز کرد.
خدمتکار: آقا گفتن که میخوان ببیننتون.
جنی: منو؟
خدمتکار: بله. بعد هم رفت.
لیسا: تهیونگ کارت داره؟
پارت بعد...
۲۵ لایک
۲۵ کامنت
واقعا دلم براشون سوخت.
میگفت که وقتی بچه بودن پدر و مادرشون رو از دست دادن. و چون تهیونگ از همه بزرگ تر بود وظیفه ی نگهداریشون رو داشت. همه چیز سخت بود براشون. تهیونگ باید جانشین پدر و مادرش میشد. خیلی از کسایی که برای پدر مادرش کار میکردن، کسایی بودن که میخواستن جایگاهشو بگیرن و خودشون رئیس بشن. ولی چند نفر که وفادار بودن جلوشو گرفتم. میخواستن خاندان کیم تت چندین نسل آینده هم باشه. بنابر این کلی بهشون کمک کردن و برای اینکه تهیونگ بهترین باشه کم نزاشتن. ولی اون فقط ۱۵ سالش بود. لیسا میگفت که میتونست دردهایی که داداشش کشیده رو حس کنه. و همین طور داداش کوچیک ترش...ولی با همه ی این سختی ها اونا تونستن که بهترین بشن.
ما هم مجبور شدیم که داستان اصلی رو بهش بگیم. رزی گفت که دوست دختر جیمین نیست. منم گفتم که افسر پلیس بودم.
لیسا: خب...الان فکر میکنی که تهیونگ ولت میکنه؟*رو به جنی*
جنی: نمیدونم. قرار شد که فقط توی یکی دو تا از ماموریت هاش بهش کمک کنیم. ولی اگر ولم هم کنه، فکر نمیکنم دوباره بتونم برگردم به کارم.
رزی: منم نمیدونم باید چیکار کنم. اگه برگردم خب رئیسم ازم نمیرسه کجا بودم¿ اون موقع باید چی جوابشو بدم؟
لیسا: این داستان خیلی کیج کنندس.
جنی: فکر میکردم که برات سخت باشه که بهت دروغ گفتیم. ولی تو خیلی خوب باهاش کنار اومدی.
لیسا: چون میدونستم.
رزی: چی!؟ یعنی میدونستی جنی یه افسره!؟
لیسا: اینو نه. ولی میدونستم که تو و جیمین دارین خالی میبندین.
جنی: از کجا؟
لیسا: از جونگکوک. اون صدای بحث کردن شما ها شنید. و فهمید که دارین خالی میبندین. به منم گفت.
رزی: چه شوهر خوبی! خدا یه دونه از ایتا هم به نا بده.*خنده*
لیسا:*لبخند* ولی باور کن جیمین هم مثل اونه.
جنی: الان میخوای به زور خواهر منو بدی به داداشت!؟*خنده*
[صدای در]
خدمتکار: خانم¿
جنی: با کدوممونه؟ بله؟ بفرماید.
درو باز کرد.
خدمتکار: آقا گفتن که میخوان ببیننتون.
جنی: منو؟
خدمتکار: بله. بعد هم رفت.
لیسا: تهیونگ کارت داره؟
پارت بعد...
۲۵ لایک
۲۵ کامنت
۱۴.۲k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.