part39
part39
علی:
باورم نمیشد زندس این بهترین خبر عمرم بود
پس که اینطور اینجوری مارو گول زدی
نیکا ولی خیلی بیشعوریا نمیگی من از دوریت بمیرم
نیکا-دیگه دیگه
علی-گگگگگ
تارا-خوب حالا من گشنمه
علی-همه ابگوشت مهمون من
تارانیکا-نههههه
تارا-علی بخدا اینهمه که تو ابگوشت میخوری ابگوش وجود نداره
نیکا-به نظر من بریم برج میلاد رستوران گردون بد یه شما سه تایی بزنیم تو رگ بد بریم شهربازی از اونجام کافه بستنی بخوریم
بد بریم خونه به مامانیناهم بگیم زندم گناه دارن دیگه
تارا-به شد موافقم
علی- گزینه ی دیگه ایم وجودو داره اخه
تارا-اوکی من برم حاضر شم
نیکا-من لباس ندارم که
تارا-همچینم میگه انگار قبلا از لباس های خودش استفاده میکرد همش تو کمد منه ها
علی-راستی تارا اون مغازهه بود هودی های قشنگ قشنگ میاورد
تارا-خوب
علی-هودی های تازه اورده بریم بخریم اوکی
تارا-باش
نیکا-منم ببرید تلوخدا کناه دارم اخه
حسودیم شد خوب
انکگار تارا خواهرته
بیشعور تو تارا رو بیشتر ازمن دوس داری
علی- عی بابا شما دوتا هردوتون قلب منین خواهرای عزیزم
نیکا-که قلبت اره
علی- گفتم خواهرم
نیکا-فقط دستم بهت برسه من
علی دور خونه میدویید منم دنبالش
علی- گوه خوردم ولم کن
نیکا- بلندتر داد بزن چیکار کردی
علی-عه اذیت نکن دیگه
نیکا-یا داد میزنی یا گوشتو ازجاش میکنم
علی- باش بابا گوه خوردم
نیکا-عاورین پسر خوب
تارا-چتونه خواهر برادر گزاشتید خونه رو سرتون
نیکا:
ارموز خیلی بهم خوش گذشت امروز و با بهترینام گذروندم کلی خندیدم و بهترین خاطره هارو ساختم
وقتی مامانم منو دید واثعا از برق چشاش میتونستم ذوقشو ببینم وقتی بابام برای اولین بار جولم اشک ریخت
خدایا هیچوقت داغ فرزند و به هیچ پدر و مادری نشون نده
خدایا به مامان بابام عمری طولانی بده تا من همیشه داشته باشمشون واقعا بهترینای منن
اگه نباشن مطمعنم دیونه میشم
بلاخره بد از مدتها قرار رو تخت خودم راحت بخوام خودم پرت کردم رو تخت که بخوابم همین که پتو رو رو سرم کشیدم یکی در اتاقمو زد
نیکا-بله؟
علی-فکر کردی به همین راحتی میزارم بخوابی ها
نیکا-بابا علی خوابم میاد چیه
علی-یه چندتا سوال دارم ازت باید راستشو بهم بگی باش
نیکا-خوب حالا چیه
علی-تو با متین رابطه جنسی که نداشتی
نیکا-خندم گرفته بود نه
علی- راستشو میگی دیگه نخند پرو
نیکا-اره بابا نه یه چندباری فکر کنم بهش داده بودم
کصخلی اخه چرا باید بهش بدم
علی-حالا سوال بود دیگه بلاخره چندسال باهم رلید خوب
نخند عه
نیکا-خوب حالا سوال بعدیت هم حتما اینه که بچه داری ازش
علی- مسخره نه
هنوزم بهش فکر میکنی نه؟
نیکا-اوم خوب بعضی وقتا یهویی میاد تو ذهنم دست خودم نیس
ولی من دیگه دوسش ندارم
علی- میدونستی ازدواجش سوریه یعنی اجباریه
نیکا-خوب که چی چرا اولش چیزی بهم نکفت چرا زنگ زد گفت دیگه نمیخوامت
چرا خوب مرض داره
من دیگه دوسش ندارم
داشتم مث سگ دورغ میگفتم
من هنوزم عاشقشش بودم
هنوزم بهش فکر میکردم هنوزم برام مهم بود
#زخم_بازمن
#علی_یاسینی
#رمان
علی:
باورم نمیشد زندس این بهترین خبر عمرم بود
پس که اینطور اینجوری مارو گول زدی
نیکا ولی خیلی بیشعوریا نمیگی من از دوریت بمیرم
نیکا-دیگه دیگه
علی-گگگگگ
تارا-خوب حالا من گشنمه
علی-همه ابگوشت مهمون من
تارانیکا-نههههه
تارا-علی بخدا اینهمه که تو ابگوشت میخوری ابگوش وجود نداره
نیکا-به نظر من بریم برج میلاد رستوران گردون بد یه شما سه تایی بزنیم تو رگ بد بریم شهربازی از اونجام کافه بستنی بخوریم
بد بریم خونه به مامانیناهم بگیم زندم گناه دارن دیگه
تارا-به شد موافقم
علی- گزینه ی دیگه ایم وجودو داره اخه
تارا-اوکی من برم حاضر شم
نیکا-من لباس ندارم که
تارا-همچینم میگه انگار قبلا از لباس های خودش استفاده میکرد همش تو کمد منه ها
علی-راستی تارا اون مغازهه بود هودی های قشنگ قشنگ میاورد
تارا-خوب
علی-هودی های تازه اورده بریم بخریم اوکی
تارا-باش
نیکا-منم ببرید تلوخدا کناه دارم اخه
حسودیم شد خوب
انکگار تارا خواهرته
بیشعور تو تارا رو بیشتر ازمن دوس داری
علی- عی بابا شما دوتا هردوتون قلب منین خواهرای عزیزم
نیکا-که قلبت اره
علی- گفتم خواهرم
نیکا-فقط دستم بهت برسه من
علی دور خونه میدویید منم دنبالش
علی- گوه خوردم ولم کن
نیکا- بلندتر داد بزن چیکار کردی
علی-عه اذیت نکن دیگه
نیکا-یا داد میزنی یا گوشتو ازجاش میکنم
علی- باش بابا گوه خوردم
نیکا-عاورین پسر خوب
تارا-چتونه خواهر برادر گزاشتید خونه رو سرتون
نیکا:
ارموز خیلی بهم خوش گذشت امروز و با بهترینام گذروندم کلی خندیدم و بهترین خاطره هارو ساختم
وقتی مامانم منو دید واثعا از برق چشاش میتونستم ذوقشو ببینم وقتی بابام برای اولین بار جولم اشک ریخت
خدایا هیچوقت داغ فرزند و به هیچ پدر و مادری نشون نده
خدایا به مامان بابام عمری طولانی بده تا من همیشه داشته باشمشون واقعا بهترینای منن
اگه نباشن مطمعنم دیونه میشم
بلاخره بد از مدتها قرار رو تخت خودم راحت بخوام خودم پرت کردم رو تخت که بخوابم همین که پتو رو رو سرم کشیدم یکی در اتاقمو زد
نیکا-بله؟
علی-فکر کردی به همین راحتی میزارم بخوابی ها
نیکا-بابا علی خوابم میاد چیه
علی-یه چندتا سوال دارم ازت باید راستشو بهم بگی باش
نیکا-خوب حالا چیه
علی-تو با متین رابطه جنسی که نداشتی
نیکا-خندم گرفته بود نه
علی- راستشو میگی دیگه نخند پرو
نیکا-اره بابا نه یه چندباری فکر کنم بهش داده بودم
کصخلی اخه چرا باید بهش بدم
علی-حالا سوال بود دیگه بلاخره چندسال باهم رلید خوب
نخند عه
نیکا-خوب حالا سوال بعدیت هم حتما اینه که بچه داری ازش
علی- مسخره نه
هنوزم بهش فکر میکنی نه؟
نیکا-اوم خوب بعضی وقتا یهویی میاد تو ذهنم دست خودم نیس
ولی من دیگه دوسش ندارم
علی- میدونستی ازدواجش سوریه یعنی اجباریه
نیکا-خوب که چی چرا اولش چیزی بهم نکفت چرا زنگ زد گفت دیگه نمیخوامت
چرا خوب مرض داره
من دیگه دوسش ندارم
داشتم مث سگ دورغ میگفتم
من هنوزم عاشقشش بودم
هنوزم بهش فکر میکردم هنوزم برام مهم بود
#زخم_بازمن
#علی_یاسینی
#رمان
۳.۱k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.