داستان بچه گدا پارت اول
توی دورانی که همه توی خونه های مدرن زندگی می کنند شاید براتون جالب باشه که خانواده نیازی توی یک روستا تنها زندگی می کنند. این روستا که هنوز هم فقط چهارده خونه داره زمانی ده کوچکی بود اما بعدا در زمان قحطی به بی آبی می خوره و مردم از روستا میرن و فقط پیرمرد و پیرزن ها می مونند که با گذشت زمان اون ها هم فوت می کنند و این چهارده خونه کاهگلی، قنات و باغ های خشک شده، مکتب و مسجد کوچیک خالی از سکنه میشه.
چند سال بعد پسر یکی از احوالی روستا به خونه پدریش بر می گرده. البته در آغاز دوست داشت خونه رو بفروشه اما کسی راضی به خریدنش نشد. مجبوری خودش با همسرش به روستا برگشت و گفت:
_ چرا پولی که به هزار زحمت بدست میارم رو خرج اجاره خونه کنم؟
البته اون مرد که اسمش هم حمید بود پول رو به هزار زحمت بدست نمی آورد بلکه مقداری از ارث پدری رو توی صندوق بورس گذاشته بود و ماهانه پولی از اون بدست می آورد. با وجود مخالفت همسر توی همون خونه جاگیر شدن. دوتا سگ شکاری که قبلا داشتن آوردن و دیوارها رو تعمیر کردن و در و دوربین خوبی گذاشتن. کم کم چند مرغ و حیوون هم آوردن و منبع آب هم برای خودشون آورد.
زندگی جدید پر سختی بود. همسر حمید که اسمش چشمه بود مدت زیادی زمان برد که به این زندگی عادت کنه. همسرش مرد خسیسی بود که خرج کردم هزار تومن سخت بود و فقط هفته ای یکبار اون رو به شهر می برد و یکجور می برد که با باز بودن بازار ها یک زمان نباشه و اگه مهمونی براشون می اومد کلی حرص می خورد که این ها اومدن از جیب من خودشون رو پروار کنند.
زنذگی سخت می گذشت تا اینکه کم کم حمید و چشمه متوجه یک جای خالی توی زندگی شون شدن. حمید بچه دار نمیشد. دکتر گفت که راه درمان وجود اما هزینه ش زباد بود.
_ من درمان نمی کنم. ناراحتی طلاق بگیر.
چشمه اما موند. آدم ترسویی بود. با خودش می گفت:
_ طلاق بگیرم کجا برم؟
می تونست اتاق کوچیکی اجاره کنه اما... اون می ترسید. بیخیال بچه شد و توی اون زندگی موند. کم کم دید اینطور که نمیشه زندگی کرد. سعی کرد زندگی رو خودش بدست بگیره. تونست با جر و بحث زیاد شوهرش رو راضی به مخارج اندک کنه و برای هر خریدی مجبور بود چند روز با شوهرش یکی به دو کنه.
خساست شوهرش و دوری از شهر از یک طرف اذیتش می کرد و بدون بچه بودن از یک طرف سیزده سال از زندگی زناشویی شون می گذشت که زن دیگه طاقت تحمل جای خالی فرزند رو نداشت. یک روز که پشت میز چوبی و دو نفره ای که سر جهاز چشمه بود نشسته بودن و غذا می خوردن چشمه قاشق و چنگال رو کنار گذاشت و گفت:
_ باید باهات حرف بزنم.
حمید که از سکوت همیشگی خونه خسته شده بود گفت:
_ بگو.
_ من دیگه طاقت این زندگی رو ندارم.
پوفی کشید. این حرف ها تکراری بودن براش.
_ خوب نداشته باش.
_ جدی میگم حمید، من بچه
چند سال بعد پسر یکی از احوالی روستا به خونه پدریش بر می گرده. البته در آغاز دوست داشت خونه رو بفروشه اما کسی راضی به خریدنش نشد. مجبوری خودش با همسرش به روستا برگشت و گفت:
_ چرا پولی که به هزار زحمت بدست میارم رو خرج اجاره خونه کنم؟
البته اون مرد که اسمش هم حمید بود پول رو به هزار زحمت بدست نمی آورد بلکه مقداری از ارث پدری رو توی صندوق بورس گذاشته بود و ماهانه پولی از اون بدست می آورد. با وجود مخالفت همسر توی همون خونه جاگیر شدن. دوتا سگ شکاری که قبلا داشتن آوردن و دیوارها رو تعمیر کردن و در و دوربین خوبی گذاشتن. کم کم چند مرغ و حیوون هم آوردن و منبع آب هم برای خودشون آورد.
زندگی جدید پر سختی بود. همسر حمید که اسمش چشمه بود مدت زیادی زمان برد که به این زندگی عادت کنه. همسرش مرد خسیسی بود که خرج کردم هزار تومن سخت بود و فقط هفته ای یکبار اون رو به شهر می برد و یکجور می برد که با باز بودن بازار ها یک زمان نباشه و اگه مهمونی براشون می اومد کلی حرص می خورد که این ها اومدن از جیب من خودشون رو پروار کنند.
زنذگی سخت می گذشت تا اینکه کم کم حمید و چشمه متوجه یک جای خالی توی زندگی شون شدن. حمید بچه دار نمیشد. دکتر گفت که راه درمان وجود اما هزینه ش زباد بود.
_ من درمان نمی کنم. ناراحتی طلاق بگیر.
چشمه اما موند. آدم ترسویی بود. با خودش می گفت:
_ طلاق بگیرم کجا برم؟
می تونست اتاق کوچیکی اجاره کنه اما... اون می ترسید. بیخیال بچه شد و توی اون زندگی موند. کم کم دید اینطور که نمیشه زندگی کرد. سعی کرد زندگی رو خودش بدست بگیره. تونست با جر و بحث زیاد شوهرش رو راضی به مخارج اندک کنه و برای هر خریدی مجبور بود چند روز با شوهرش یکی به دو کنه.
خساست شوهرش و دوری از شهر از یک طرف اذیتش می کرد و بدون بچه بودن از یک طرف سیزده سال از زندگی زناشویی شون می گذشت که زن دیگه طاقت تحمل جای خالی فرزند رو نداشت. یک روز که پشت میز چوبی و دو نفره ای که سر جهاز چشمه بود نشسته بودن و غذا می خوردن چشمه قاشق و چنگال رو کنار گذاشت و گفت:
_ باید باهات حرف بزنم.
حمید که از سکوت همیشگی خونه خسته شده بود گفت:
_ بگو.
_ من دیگه طاقت این زندگی رو ندارم.
پوفی کشید. این حرف ها تکراری بودن براش.
_ خوب نداشته باش.
_ جدی میگم حمید، من بچه
۴.۴k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.