رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part_8
#Diyana
چشمای اشکیشو پاک کرد و با با صدای پر بغض گفت:
_خانوم خونه چایی درست کرده یا نه؟
بغضمو قورت دادم و گفتم:
+بعلههه،منتظر بود آقای خونه بگه تا براش چایی بریزم.
از جلوی در بلند شدم و دست دانیال رو هم کشیدم تا بلند شه:
+تو برو حموم منم ناهارو آماده میکنم.
_باشه.
مشغول درست کردن غذای مورد علاقهی دانیال بودم که وارد آشپزخونه شد و یه گوشه نشست و گفت:
_همش توی آرزو هام تصور میکردم که تو یه خانوم دکتر میشی و بعد پولدار میشی و....
ولی الان چی؟تو این سن داری میشی زن دوم یه آدم سی و چند ساله.نازگل حلالم کن،زندگیتو خراب کردم،خراب که ن،ر.ید.م
کنارش نشستم و گفتم:
+من بچم دانیال ؟
_درسته که خیلی بیشتر از سنت درک میکنی ولی هنوز اول جوونیته،دیانا تو فقط هیفده سالته!
+اسمش چیه ؟
_اسم کی؟
+همین پسر اردلان خان که زن داره.
_ارسلان
+فکر کنم خیلی بد اخلاقه
_دیانام.
+جونم
_جون داداشی قول میدی اگه تا صبح پشیمون شدی که بری بهم بگی؟
+چشم
غذا رو ریختم و توی سکوت خوردیم.
دانیال با غذاش بازی میکرد منم به زور یه قاشق میخوردم.
دانیال دستت درد نکنه ای گفت و از آشپزخونه بیرون رفت،ظرف هارو جمع کردم و رفتم توی اتاقم که دیدم روی تختم دراز کشیده.....
#Part_8
#Diyana
چشمای اشکیشو پاک کرد و با با صدای پر بغض گفت:
_خانوم خونه چایی درست کرده یا نه؟
بغضمو قورت دادم و گفتم:
+بعلههه،منتظر بود آقای خونه بگه تا براش چایی بریزم.
از جلوی در بلند شدم و دست دانیال رو هم کشیدم تا بلند شه:
+تو برو حموم منم ناهارو آماده میکنم.
_باشه.
مشغول درست کردن غذای مورد علاقهی دانیال بودم که وارد آشپزخونه شد و یه گوشه نشست و گفت:
_همش توی آرزو هام تصور میکردم که تو یه خانوم دکتر میشی و بعد پولدار میشی و....
ولی الان چی؟تو این سن داری میشی زن دوم یه آدم سی و چند ساله.نازگل حلالم کن،زندگیتو خراب کردم،خراب که ن،ر.ید.م
کنارش نشستم و گفتم:
+من بچم دانیال ؟
_درسته که خیلی بیشتر از سنت درک میکنی ولی هنوز اول جوونیته،دیانا تو فقط هیفده سالته!
+اسمش چیه ؟
_اسم کی؟
+همین پسر اردلان خان که زن داره.
_ارسلان
+فکر کنم خیلی بد اخلاقه
_دیانام.
+جونم
_جون داداشی قول میدی اگه تا صبح پشیمون شدی که بری بهم بگی؟
+چشم
غذا رو ریختم و توی سکوت خوردیم.
دانیال با غذاش بازی میکرد منم به زور یه قاشق میخوردم.
دانیال دستت درد نکنه ای گفت و از آشپزخونه بیرون رفت،ظرف هارو جمع کردم و رفتم توی اتاقم که دیدم روی تختم دراز کشیده.....
۴.۱k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.