رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۸۲
دستش را بالا برده و دکمه بالای پیراهنش را باز کرد، احساس میکرد لباسها خفهاش میکنند درحالی که هم از گرمای هوا درحال پخته شدن و هم از سرمای درون درحال لرز بود به آرامی به سمت عمارت رفت.
سوگل پس از ورود به سرعت به سمت میز سما رفته و با اخم کنارش نشست، نگاهش به در بود که فاتح را با قدمهایی استوار اما درونی چندشآور دید که وارد شده و با لبخند پیروزمندانه به سمت میزشان حرکت کرد.
منتظر کایان بود، رو به سما گفت:
- مثلا رفته بودم از دلش دربیارم، بدترش کردم.
سما نزدیکش شده و دستش را گرفت و گفت:
- چی گفتی مگه؟
درحال تکان دادن پا از فرط استرس جواب داد:
- گفتم از هردوتون متنفرم.
سما دستش را روی دهانش گذاشته و با تعجب گفت:
- نوبری تو دختر!
همانحین چشم هر دو به در ورودی افتاد که کایان آشفته وارد شده و بدون نگاه کردن به جمع یکراست به سمت پلهها آمده و از پلهها بالا رفت.
سوگل با ناراحتی اخم کرده و گفت:
- ای بابا!
کایان سریع در اتاقش را باز کرد و وارد شد، معنی رفتارهایش را نمیدانست، اصلا نمیدانست چرا هربار سر سوگل با فاتح درگیر میشود، نمیدانست چرا الان به شدت عصبانی است، تنها چیزی که میفهمید این بود که مهمانی دیگر بس است!
کت را از تنش کنده و پس از این که پیراهن را از تن بیرون آورد روی تخت دراز کشید، درحال دراز کشیدن مشتش را روی بالشت زده و غرید:
- مثلا میخواستم امروز کلی خوش بگذرونم، ببین چطوری گند زدن به اعصابم!
سوگل خیلی درصدد بود که بالا رفته و با او صحبت کند اما نگاه بکتاش زیرکانه به او بوده و او را از این تصمیم برمیگرداند، سما کمی او را دلداری داده و آرامش کرد اما با حرفی که بیاختیار زده بود کایان را بدجور ناراحت کرده بود!
حدود یک ساعت گذشته و خبری از کایان نشده بود، شام درحال سرو بوده و میز بزرگ بیست و چهار نفره تا خرخره پر از غذاهای مختلف شده بود، بشقابها نیز روی هم چیده شده بودند و هر کس به صورت سلف سرویس میتوانست غذای دلخواهش را کشیده و میل کند.
آهنگ ملایمی درحال پخش بود و چندتا از چراغها روشن شده بودند.
سوگل به سرعت بدون حرف با سما از جایش بلند شده و بشقابی در دست گرفت، مقدار زیادی از انواع غذاهای خوشمزه ایتالیایی، ایرانی و هندی داخل بشقاب کشیده و به سمت پلهها رفت.
قصد داشت به اتاق کایان رفته و حالا که او قصد آمدن نداشت، خود به اتاقش رفته و با او غذا بخورد.
دستش را بالا برده و دکمه بالای پیراهنش را باز کرد، احساس میکرد لباسها خفهاش میکنند درحالی که هم از گرمای هوا درحال پخته شدن و هم از سرمای درون درحال لرز بود به آرامی به سمت عمارت رفت.
سوگل پس از ورود به سرعت به سمت میز سما رفته و با اخم کنارش نشست، نگاهش به در بود که فاتح را با قدمهایی استوار اما درونی چندشآور دید که وارد شده و با لبخند پیروزمندانه به سمت میزشان حرکت کرد.
منتظر کایان بود، رو به سما گفت:
- مثلا رفته بودم از دلش دربیارم، بدترش کردم.
سما نزدیکش شده و دستش را گرفت و گفت:
- چی گفتی مگه؟
درحال تکان دادن پا از فرط استرس جواب داد:
- گفتم از هردوتون متنفرم.
سما دستش را روی دهانش گذاشته و با تعجب گفت:
- نوبری تو دختر!
همانحین چشم هر دو به در ورودی افتاد که کایان آشفته وارد شده و بدون نگاه کردن به جمع یکراست به سمت پلهها آمده و از پلهها بالا رفت.
سوگل با ناراحتی اخم کرده و گفت:
- ای بابا!
کایان سریع در اتاقش را باز کرد و وارد شد، معنی رفتارهایش را نمیدانست، اصلا نمیدانست چرا هربار سر سوگل با فاتح درگیر میشود، نمیدانست چرا الان به شدت عصبانی است، تنها چیزی که میفهمید این بود که مهمانی دیگر بس است!
کت را از تنش کنده و پس از این که پیراهن را از تن بیرون آورد روی تخت دراز کشید، درحال دراز کشیدن مشتش را روی بالشت زده و غرید:
- مثلا میخواستم امروز کلی خوش بگذرونم، ببین چطوری گند زدن به اعصابم!
سوگل خیلی درصدد بود که بالا رفته و با او صحبت کند اما نگاه بکتاش زیرکانه به او بوده و او را از این تصمیم برمیگرداند، سما کمی او را دلداری داده و آرامش کرد اما با حرفی که بیاختیار زده بود کایان را بدجور ناراحت کرده بود!
حدود یک ساعت گذشته و خبری از کایان نشده بود، شام درحال سرو بوده و میز بزرگ بیست و چهار نفره تا خرخره پر از غذاهای مختلف شده بود، بشقابها نیز روی هم چیده شده بودند و هر کس به صورت سلف سرویس میتوانست غذای دلخواهش را کشیده و میل کند.
آهنگ ملایمی درحال پخش بود و چندتا از چراغها روشن شده بودند.
سوگل به سرعت بدون حرف با سما از جایش بلند شده و بشقابی در دست گرفت، مقدار زیادی از انواع غذاهای خوشمزه ایتالیایی، ایرانی و هندی داخل بشقاب کشیده و به سمت پلهها رفت.
قصد داشت به اتاق کایان رفته و حالا که او قصد آمدن نداشت، خود به اتاقش رفته و با او غذا بخورد.
۱.۲k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.