رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۹۶
کایان دوباره به آشپزخانه بازگشت و گفت:
- Dur bakalım, burada ne yiyeceğiz
<<صبر کن ببینم اینجا چی داریم برای خوردن.>>
در یخچال را باز کرده و یک تکه بزرگ کیک خانگی دید کیک را برداشته و نگاهی سرسری به یخچال انداخت و با دیدن ظرف بزرگ خامه و کاکائو لبخند شیطانی روی لبش نشست همه را برداشته و به سمت پذیرایی که سوگل آنجا ایستاده بود رفت.
سوگل با دیدن کیک بزرگ در دست کایان لبخند زده و درحالی که به سمت سالن مهمان میرفت گفت:
- بیا اینجا روی فرش بشینیم، خسته شدم انقدر روی مبل نشستم.
کایان حرفش را تایید کرده و درحالی که کیک را روی فرش میگذاشت کفشهای راحتی را از پایش درآورده و نشست سوگل نیز به تبعیت از او همین کار را کرده و روی فرش نشست.
کایان مقداری خامه از داخل ظرف بیرون آورده و روی کیک زد، همزمان سوگل کاکائوی آب شده داخل ظرف را روی کیک ریخته و با لبخند گفت:
- جای عمه هاریکا خالی الان ببینه ما روی زمین نشستیم انقدر داد میزنه که نگو.
کایان خندهای سر داده و ظرف کاکائو را از دست سوگل گرفت و اطرافش را که آغشته به کاکائو شده بود لیس زده و گفت:
- Eğer çalışmamı görürse beni hemen orada öldürebilir
<<این کار من رو هم ببینه شاید همین جا در جا منو بکشه.>>
سوگل خنده صداداری کرده و به جای این که چندشش شود خوشش آمده و با لبخند انگشتش را داخل ظرف خامه برده و سپس داخل دهانش گذاشت و با خنده ادامه داد:
- کاش اینجا بود و این کارها رو میدید تا از حرص داد بزنه و سرخ بشه.
هر دو خندیدند که کایان میان خنده گفت:
- Ama kalbin bu teyzeyle dolu!
<<ولی دلت از این عمه خیلی پرهها!>>
سوگل سری تکان داده و درحالی که انگشت آعشته به خامهاش را دوباره میلیسید با بغض گفت:
- اونها از بچگی همه حرفهاشون رو تحمیلم کردن هرچی اونا گفتن باید همون میشد... یه کلمه نمیتونستم بگم نمیخوام یا نمیشه برای همین از دست جفتشون عاصی شدم!
نفس پردردی کشید و ادامه داد:
- من هیچ وقت نتونستم با خواسته خودم یه کاری رو انجام بدم... یعنی...
سکوت کرد ولی با دیدن چهره منتظر کایان دوباره گفت:
- یعنی هیچ وقت خوشحال نبودم پیششون.
کایان با شنیدن این حرفها لبخند از روی لبهایش رفته و تاسف جای لبخندش را گرفت.
سری تکان داد و درحالی که قیافه ناراحت سوگل را مینگریست گفت:
- Neden bunlar hayatı bu kadar zorlaştırıyor?
<<اینها چرا انقدر زندگی رو سخت میکنن؟>>
سوگل شانهاش را بالا انداخته و زمزمه کرد:
- چه میدونم والا خیلی دوست دارم زندگی که همیشه آرزوش رو داشتم رو بکنم من همیشه شیطنت، لوس بازی و کارهای قایمکی و کارهای این شکلی دوست داشتم ولی همیشه از همه این کارها محروم بودم ولی... ولی...
چیزی نگفت که کایان همانطور که خیره به چشمان سوگل مقداری دیگر کاکائو روی کیک میریخت گفت:
- Ama ne?
<<ولی چی؟>>
به چشمهای کایان چشم دوخت به لبهایش که آماده خوردن انگشت کاکائوییاش بود.
همانطور که نگاهش به انگشت کاکائویی کایان بود، لبخند روی لبش نشسته و گفت:
- ولی از وقتی تو اومدی اینجا همه این شیطنتها رو تجربه کردم، من هیچ وقت اجازه نداشتم طبق خواست خودم روی اپ یا حتی روی فرش بشینم یا حتی نمیتونستم لباس راحتی توی خونه بپوشم، همیشه مجبورم میکردن که مثل یک پرنسس رفتار کنم من اصلاً اینو دوست ندارم... خیلی بهت حسودیم میشه، وقتی میبینم هر کاری که دلت میخواد رو انجام میدی! میرقصی... برای خودت لباسهای راحتی و گشاد میپوشی... موهات رو شونه نمیکنی... از همه مهمتر همیشه میخندی!
کایان دوباره به آشپزخانه بازگشت و گفت:
- Dur bakalım, burada ne yiyeceğiz
<<صبر کن ببینم اینجا چی داریم برای خوردن.>>
در یخچال را باز کرده و یک تکه بزرگ کیک خانگی دید کیک را برداشته و نگاهی سرسری به یخچال انداخت و با دیدن ظرف بزرگ خامه و کاکائو لبخند شیطانی روی لبش نشست همه را برداشته و به سمت پذیرایی که سوگل آنجا ایستاده بود رفت.
سوگل با دیدن کیک بزرگ در دست کایان لبخند زده و درحالی که به سمت سالن مهمان میرفت گفت:
- بیا اینجا روی فرش بشینیم، خسته شدم انقدر روی مبل نشستم.
کایان حرفش را تایید کرده و درحالی که کیک را روی فرش میگذاشت کفشهای راحتی را از پایش درآورده و نشست سوگل نیز به تبعیت از او همین کار را کرده و روی فرش نشست.
کایان مقداری خامه از داخل ظرف بیرون آورده و روی کیک زد، همزمان سوگل کاکائوی آب شده داخل ظرف را روی کیک ریخته و با لبخند گفت:
- جای عمه هاریکا خالی الان ببینه ما روی زمین نشستیم انقدر داد میزنه که نگو.
کایان خندهای سر داده و ظرف کاکائو را از دست سوگل گرفت و اطرافش را که آغشته به کاکائو شده بود لیس زده و گفت:
- Eğer çalışmamı görürse beni hemen orada öldürebilir
<<این کار من رو هم ببینه شاید همین جا در جا منو بکشه.>>
سوگل خنده صداداری کرده و به جای این که چندشش شود خوشش آمده و با لبخند انگشتش را داخل ظرف خامه برده و سپس داخل دهانش گذاشت و با خنده ادامه داد:
- کاش اینجا بود و این کارها رو میدید تا از حرص داد بزنه و سرخ بشه.
هر دو خندیدند که کایان میان خنده گفت:
- Ama kalbin bu teyzeyle dolu!
<<ولی دلت از این عمه خیلی پرهها!>>
سوگل سری تکان داده و درحالی که انگشت آعشته به خامهاش را دوباره میلیسید با بغض گفت:
- اونها از بچگی همه حرفهاشون رو تحمیلم کردن هرچی اونا گفتن باید همون میشد... یه کلمه نمیتونستم بگم نمیخوام یا نمیشه برای همین از دست جفتشون عاصی شدم!
نفس پردردی کشید و ادامه داد:
- من هیچ وقت نتونستم با خواسته خودم یه کاری رو انجام بدم... یعنی...
سکوت کرد ولی با دیدن چهره منتظر کایان دوباره گفت:
- یعنی هیچ وقت خوشحال نبودم پیششون.
کایان با شنیدن این حرفها لبخند از روی لبهایش رفته و تاسف جای لبخندش را گرفت.
سری تکان داد و درحالی که قیافه ناراحت سوگل را مینگریست گفت:
- Neden bunlar hayatı bu kadar zorlaştırıyor?
<<اینها چرا انقدر زندگی رو سخت میکنن؟>>
سوگل شانهاش را بالا انداخته و زمزمه کرد:
- چه میدونم والا خیلی دوست دارم زندگی که همیشه آرزوش رو داشتم رو بکنم من همیشه شیطنت، لوس بازی و کارهای قایمکی و کارهای این شکلی دوست داشتم ولی همیشه از همه این کارها محروم بودم ولی... ولی...
چیزی نگفت که کایان همانطور که خیره به چشمان سوگل مقداری دیگر کاکائو روی کیک میریخت گفت:
- Ama ne?
<<ولی چی؟>>
به چشمهای کایان چشم دوخت به لبهایش که آماده خوردن انگشت کاکائوییاش بود.
همانطور که نگاهش به انگشت کاکائویی کایان بود، لبخند روی لبش نشسته و گفت:
- ولی از وقتی تو اومدی اینجا همه این شیطنتها رو تجربه کردم، من هیچ وقت اجازه نداشتم طبق خواست خودم روی اپ یا حتی روی فرش بشینم یا حتی نمیتونستم لباس راحتی توی خونه بپوشم، همیشه مجبورم میکردن که مثل یک پرنسس رفتار کنم من اصلاً اینو دوست ندارم... خیلی بهت حسودیم میشه، وقتی میبینم هر کاری که دلت میخواد رو انجام میدی! میرقصی... برای خودت لباسهای راحتی و گشاد میپوشی... موهات رو شونه نمیکنی... از همه مهمتر همیشه میخندی!
۲.۳k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.