فیک همسر کوک 21
از زبون روزی
صبح ساعت9از خواب بیدار شدم دیدم دستی دور کمرم حلقه شده برگشتم دیدم کوکه
روزی: کوک... کوک... بیدار شو«سرد»
کوک بیدار شد
روزی: تو اینجا چیکار میکنی؟«سرد»
کوک: روزی من..... معذرت میخوام
روزی: خودت گفتی برم
کوک: روزی مست شده بودم
روزی: مست؟
کوک: آره
روزی: خب دیگه بد تر
کوک: عزیزم ببخشید
روزی: اصلا معلوم نیست توی بار لب کی رو گرفتی
کوک:«بغض»
روزی:ببین کوک من هر کار برای این رابطه کردم..... نشد... میفهمی.... نشد
کوک:روزی یه فرصت دیگه تروخدا اشتباه کردم «بغض»«دستای روزی رو گرفت»
روزی: ببین کوک.....من نمیتونم ولت کنم.... نمیتونمم باهات بمونم. ولت کنم نمیتونم زندگی کنم
باهات باشم بیشتر خودم آسیب میبینم
کوک:«بغض»
روزی: اصلا بیا
رفتن تو آشپز خونه و هنوز الینا خواب بود
روزی یه بشقاب شکست
روزی: کوک... این بشقاب رو درست کردی قلبمم درست کردی و روزی راهشو کشید رفت تو دستشویی و درو قفل کرد و بی صدا گریه میکرد
کوک: چرا منو نمیبخشه... البته حق داره ولی من بدون روزی نمیتونم
و یه تیکه شیشه از روی زمین برداشت و رفت سمت دسشویی
کوک: روزی
روزی:....
کوک: اشکال نداره همین که گوش کنی خیلیه
ادامه حرفش: ببین روزی اکه طلاق میخوای یا اکه بخواب دیگه منو نبینی باشه...
روزی میخکوب شد
کوک: باشه ولی من این دنیارو بدون تو نمی خوام.... یادت باشه خیلی خیلی دوست دارم
روزی: نههههههه«با بغض و بلند»
کوک هم راهشو کشید رفت سمت خونه
روزی از دسشویی اومد بیرون و یه کت پوشید و رفت سمت خونه
رفت خونه که یهو....
صبح ساعت9از خواب بیدار شدم دیدم دستی دور کمرم حلقه شده برگشتم دیدم کوکه
روزی: کوک... کوک... بیدار شو«سرد»
کوک بیدار شد
روزی: تو اینجا چیکار میکنی؟«سرد»
کوک: روزی من..... معذرت میخوام
روزی: خودت گفتی برم
کوک: روزی مست شده بودم
روزی: مست؟
کوک: آره
روزی: خب دیگه بد تر
کوک: عزیزم ببخشید
روزی: اصلا معلوم نیست توی بار لب کی رو گرفتی
کوک:«بغض»
روزی:ببین کوک من هر کار برای این رابطه کردم..... نشد... میفهمی.... نشد
کوک:روزی یه فرصت دیگه تروخدا اشتباه کردم «بغض»«دستای روزی رو گرفت»
روزی: ببین کوک.....من نمیتونم ولت کنم.... نمیتونمم باهات بمونم. ولت کنم نمیتونم زندگی کنم
باهات باشم بیشتر خودم آسیب میبینم
کوک:«بغض»
روزی: اصلا بیا
رفتن تو آشپز خونه و هنوز الینا خواب بود
روزی یه بشقاب شکست
روزی: کوک... این بشقاب رو درست کردی قلبمم درست کردی و روزی راهشو کشید رفت تو دستشویی و درو قفل کرد و بی صدا گریه میکرد
کوک: چرا منو نمیبخشه... البته حق داره ولی من بدون روزی نمیتونم
و یه تیکه شیشه از روی زمین برداشت و رفت سمت دسشویی
کوک: روزی
روزی:....
کوک: اشکال نداره همین که گوش کنی خیلیه
ادامه حرفش: ببین روزی اکه طلاق میخوای یا اکه بخواب دیگه منو نبینی باشه...
روزی میخکوب شد
کوک: باشه ولی من این دنیارو بدون تو نمی خوام.... یادت باشه خیلی خیلی دوست دارم
روزی: نههههههه«با بغض و بلند»
کوک هم راهشو کشید رفت سمت خونه
روزی از دسشویی اومد بیرون و یه کت پوشید و رفت سمت خونه
رفت خونه که یهو....
۷.۶k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.