Death part1
مرگ
پارت °1°
مثل همیشه ات میخواست با داداشش تماس بگیره اما هیچ وقت جواب تماس هاش رو نمیداد بعد از اینکه دوست برادرش برای یک اشتباه زن اون رو کشت دیگه خیلی کم پیداش میشد
ات عصبانی بود خیلی گوشی رو روی مبل انداخت ، به سمت آشپزخانه رفت یکنودل از توی کمد در اورد گزاشت روی گاز دوباره گوشیش رو برداشت اما ایدفه نمی خواست به داداشش زنگ بزنه میخواست به رییسش که گفته بود باهم کار کنینم زنگ بزنه اول از همه میخواست به داداشش خبر بده که داره میره سرکار اما انگار نه انگار که اصلا جواب تلفن نداد بعد چند تا بوق رئیسش گوشی رو برداشت
ات: سلام
رئیس: بله شما؟
ات: پارک ات هستم صبی اومده بودم برای کار که شما گفتید میشه بعد گفتم که باید به داداشم بگم
رئیس: خانم ات جوابتون بله هست
ات: بله فقط از کی باید بیام سرکار
رئیس: از 2شنبه هفته آینده
ات:چشم
ات با نگاه به ساعت سریع به سمت آشپزخانه رفت،زیر غذا رو خاموش کرد کم کم غذا رو خورد اما بدون برادرش غذا هیچ مزهای نمیداد غذا رو نصفه خورد بقیه هم توی یخچال گذاشت یک لبخند از سر ناراحتی زد بغضش رو قورت داد کمکم میخواست گریه کنم که گوشیش زنگ خورد با بیمیلی به سمت مبل رفت گوشی رو بدون اینکه نگاه کنه جواب داد با صدایی آشنا برخود خودش بود جیمین ، اون جیمین بود داداشش اونی که از 3 ماه قبل هیچ خبری ازش نبود از خوشحالی توی چشماش اشک جمع شد
جیمین:ات
ات:.....ــــــــ....
جیمین:حالت خوبه
ات کمکم میخواست گریه کنه به هق هق افتاد
جیمین:.......
ادامه دارد
حمایت کنین
اگه خوبه توی کامنتا بگید
پارت °1°
مثل همیشه ات میخواست با داداشش تماس بگیره اما هیچ وقت جواب تماس هاش رو نمیداد بعد از اینکه دوست برادرش برای یک اشتباه زن اون رو کشت دیگه خیلی کم پیداش میشد
ات عصبانی بود خیلی گوشی رو روی مبل انداخت ، به سمت آشپزخانه رفت یکنودل از توی کمد در اورد گزاشت روی گاز دوباره گوشیش رو برداشت اما ایدفه نمی خواست به داداشش زنگ بزنه میخواست به رییسش که گفته بود باهم کار کنینم زنگ بزنه اول از همه میخواست به داداشش خبر بده که داره میره سرکار اما انگار نه انگار که اصلا جواب تلفن نداد بعد چند تا بوق رئیسش گوشی رو برداشت
ات: سلام
رئیس: بله شما؟
ات: پارک ات هستم صبی اومده بودم برای کار که شما گفتید میشه بعد گفتم که باید به داداشم بگم
رئیس: خانم ات جوابتون بله هست
ات: بله فقط از کی باید بیام سرکار
رئیس: از 2شنبه هفته آینده
ات:چشم
ات با نگاه به ساعت سریع به سمت آشپزخانه رفت،زیر غذا رو خاموش کرد کم کم غذا رو خورد اما بدون برادرش غذا هیچ مزهای نمیداد غذا رو نصفه خورد بقیه هم توی یخچال گذاشت یک لبخند از سر ناراحتی زد بغضش رو قورت داد کمکم میخواست گریه کنم که گوشیش زنگ خورد با بیمیلی به سمت مبل رفت گوشی رو بدون اینکه نگاه کنه جواب داد با صدایی آشنا برخود خودش بود جیمین ، اون جیمین بود داداشش اونی که از 3 ماه قبل هیچ خبری ازش نبود از خوشحالی توی چشماش اشک جمع شد
جیمین:ات
ات:.....ــــــــ....
جیمین:حالت خوبه
ات کمکم میخواست گریه کنه به هق هق افتاد
جیمین:.......
ادامه دارد
حمایت کنین
اگه خوبه توی کامنتا بگید
۳.۶k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.