(مینی پارت)
(مینی پارت)
پارت ۱۳
و به فکر فرو رفتم که جیمین چه شکلی من را از اونجا نجات داد؟ اصلا میدونه یونگی کجاست؟ میدونه تهیونگ میخواد یونگی را بکشه؟ افکارم تمامی نداشت، پس به سرعت رفتم پیششش جیمین که داشت میوه و کیک میذاشت روی میز
ـــ جیمین چه شکلی من را از اونجا اوردی بیرون؟
+ سوال دیگه ای نبود بپرسی؟
ـــ چرا. میدونی یونگی کجاست؟
+ اره یه باند مافیایی راه انداخته
ـــ اصلا اینهارا ولش کن جیمین، خیلی دلم برات تنگ شده بود، نمیدونی اون عوضی چه قدر اذیتم کرد، اصلا نمیشه به مردای جذاب اعتماد کرد...
ناگهان صدایی آشنا از پشت سرم آمد: منظورت از عوضی منم؟
صداش چقدر آشنا بود. برگشتم و دیدم تهیونگه! اون اینجا چیکار میکرد؟ تمام بدنم را ترس گرفت، دست هام داشت میلرزید. دور و برم را نگاه کردم تنها چیزی که چشمم را به خودش جذب کرد چاقوی میوه خوری بود به سرعت آن را برداشتم و به سمت تهیونگ رفتم:
ـــ اینجا چیکار میکنی هاان؟ فکر کردی میزارم بلایی سر جیمین یا خودم بیاری؟
بعد این حرفم به جیمین نگاه کردم و بهش گفتم: جیمین یه کاری بکن
با گفتن این حرف ام تهیونگ پوزخندی زد و گفت:دلم برات میسوزه که اینقدر ساده ای.) بعد از تمام شدم حرفش، قدم به قدم جلو آمد و من هم با قدم های او قدم به عقب میداشتم...
پارت ۱۳
و به فکر فرو رفتم که جیمین چه شکلی من را از اونجا نجات داد؟ اصلا میدونه یونگی کجاست؟ میدونه تهیونگ میخواد یونگی را بکشه؟ افکارم تمامی نداشت، پس به سرعت رفتم پیششش جیمین که داشت میوه و کیک میذاشت روی میز
ـــ جیمین چه شکلی من را از اونجا اوردی بیرون؟
+ سوال دیگه ای نبود بپرسی؟
ـــ چرا. میدونی یونگی کجاست؟
+ اره یه باند مافیایی راه انداخته
ـــ اصلا اینهارا ولش کن جیمین، خیلی دلم برات تنگ شده بود، نمیدونی اون عوضی چه قدر اذیتم کرد، اصلا نمیشه به مردای جذاب اعتماد کرد...
ناگهان صدایی آشنا از پشت سرم آمد: منظورت از عوضی منم؟
صداش چقدر آشنا بود. برگشتم و دیدم تهیونگه! اون اینجا چیکار میکرد؟ تمام بدنم را ترس گرفت، دست هام داشت میلرزید. دور و برم را نگاه کردم تنها چیزی که چشمم را به خودش جذب کرد چاقوی میوه خوری بود به سرعت آن را برداشتم و به سمت تهیونگ رفتم:
ـــ اینجا چیکار میکنی هاان؟ فکر کردی میزارم بلایی سر جیمین یا خودم بیاری؟
بعد این حرفم به جیمین نگاه کردم و بهش گفتم: جیمین یه کاری بکن
با گفتن این حرف ام تهیونگ پوزخندی زد و گفت:دلم برات میسوزه که اینقدر ساده ای.) بعد از تمام شدم حرفش، قدم به قدم جلو آمد و من هم با قدم های او قدم به عقب میداشتم...
۳.۷k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.