تکپارتی: باران عشق
_جونگ کوک بسه دیگه...تمومش کن واقعا خسته شدم! تا کی میخوای همش بهم سر هرچیز کوچیکی گیر بدی؟
+چیز کوچیک؟ الان به این میگی چیز کوچیک؟! اصلا احساسات من برای تو معنایی نداره تهیونگ؟ میدونی که با قلب من چیکار کردی؟ من بهت اعتماد داشتم لعنتییی
_خیلی خب باشه من مست بودم اشتباه کردم نباید جیمین رو میبوسیدم حالا لطفا تمومش کن!
+هه...باشه...تمومش میکنم و به حال خودت میزارمت دیگه هم بهت گیر نمیدم و مطمئن میشم که دیگه جلوی چشمات سبز نشم!
کوک کتش رو از رو میز برداشت و از خونه رفت بیرون و در رو محکم بست.
تهیونگ روی زمین نشست و سرش رو بین دستاش گرفت نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد...
با خودش گفت: آره اون برمیگرده مطمئنم تا شب برمیگرده...
ویو کوک
از خونه رفتم بیرون و توی خیابون های سئول راه میرفتم نمیدونم این چه حالی بود که حتی نمیتونستم گریه کنم!
اشتباه از من بود؟ از من خسته شده بود؟ یا شایدم من فقط براش یه بازیچه بودم؟
رفتم بار و روی یکی از میزاش نشستم تا جایی که میتونستم فقط ال/کل خوردم تا از این حالت فا/کی در بیام
انقدر خورده بودم که داشتم بیهوش میشدم از جام بلند شدم و تلو تلو خوران از بار رفتم بیرون داشت بارون میبارید...ناخودآگاه قطره های اشک از چشمام چکید..
زیر بارون راه میرفتم و از شدت مس/تی دیگه نمیتونستم راه برم که یهو افتادم زمین...
صدای گریه هام اوج گرفت.
ویو تهیونگ
ساعت ۲ شب بود اما کوک هنوز نیومده بود خونه هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد و هیچ کس ندیده بودش.
تصمیم گرفتم برم دنبالش...چترم رو برداشتم و هرجایی که به ذهنم رسید رو گشتم اما پیداش نکردم توی ذهنم به خودم لعنت میفرستادم و واقعا از کارم پشیمون بودم نباید دل پسرکم رو میشکستم!
همینطور که داشتم راه میرفتم یهو یه پسری رو دیدم که روی زمین نشسته و داره گریه میکنه...
سریع رفتم سمتش..اون جونگ کوک بود!
با دیدن وضعیتش بغضم گرفته بود.. سرشو بلند کرد...توی چشمای کهکشانی خوشگلش که پر از اشک بود خیره شده بودم چترو انداختم زمین و لب هام رو روی لب های قلمیش گذاشتم...
مردم با تعجب به ما نگاه میکردن ولی ما بدون توجه به اونا همو زیر بارون میبوسیدیم!...
__________________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه❤️
+چیز کوچیک؟ الان به این میگی چیز کوچیک؟! اصلا احساسات من برای تو معنایی نداره تهیونگ؟ میدونی که با قلب من چیکار کردی؟ من بهت اعتماد داشتم لعنتییی
_خیلی خب باشه من مست بودم اشتباه کردم نباید جیمین رو میبوسیدم حالا لطفا تمومش کن!
+هه...باشه...تمومش میکنم و به حال خودت میزارمت دیگه هم بهت گیر نمیدم و مطمئن میشم که دیگه جلوی چشمات سبز نشم!
کوک کتش رو از رو میز برداشت و از خونه رفت بیرون و در رو محکم بست.
تهیونگ روی زمین نشست و سرش رو بین دستاش گرفت نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد...
با خودش گفت: آره اون برمیگرده مطمئنم تا شب برمیگرده...
ویو کوک
از خونه رفتم بیرون و توی خیابون های سئول راه میرفتم نمیدونم این چه حالی بود که حتی نمیتونستم گریه کنم!
اشتباه از من بود؟ از من خسته شده بود؟ یا شایدم من فقط براش یه بازیچه بودم؟
رفتم بار و روی یکی از میزاش نشستم تا جایی که میتونستم فقط ال/کل خوردم تا از این حالت فا/کی در بیام
انقدر خورده بودم که داشتم بیهوش میشدم از جام بلند شدم و تلو تلو خوران از بار رفتم بیرون داشت بارون میبارید...ناخودآگاه قطره های اشک از چشمام چکید..
زیر بارون راه میرفتم و از شدت مس/تی دیگه نمیتونستم راه برم که یهو افتادم زمین...
صدای گریه هام اوج گرفت.
ویو تهیونگ
ساعت ۲ شب بود اما کوک هنوز نیومده بود خونه هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد و هیچ کس ندیده بودش.
تصمیم گرفتم برم دنبالش...چترم رو برداشتم و هرجایی که به ذهنم رسید رو گشتم اما پیداش نکردم توی ذهنم به خودم لعنت میفرستادم و واقعا از کارم پشیمون بودم نباید دل پسرکم رو میشکستم!
همینطور که داشتم راه میرفتم یهو یه پسری رو دیدم که روی زمین نشسته و داره گریه میکنه...
سریع رفتم سمتش..اون جونگ کوک بود!
با دیدن وضعیتش بغضم گرفته بود.. سرشو بلند کرد...توی چشمای کهکشانی خوشگلش که پر از اشک بود خیره شده بودم چترو انداختم زمین و لب هام رو روی لب های قلمیش گذاشتم...
مردم با تعجب به ما نگاه میکردن ولی ما بدون توجه به اونا همو زیر بارون میبوسیدیم!...
__________________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه❤️
۲.۵k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.