🌹حکایت میرزا محمّد حسین نائینی که به خدمت امام مهدی(عج) رسیده قسمت دوم...🌹
💠حکایت میرزا محمّد حسین نائینی که در زمان غیبت کبری به خدمت امام مهدی(عج) رسیده قسمت دوم...💠
💠حکایت میرزا محمّد حسین نائینی _ قسمت دوم💠
💠چند روزی نگذشت که من در خواب دیدم سه سوار به شکل وشمائلی که در ماجرای اسماعیل هرقلی آمده بودند از صحرا به خانه ما می آیند. در آن زمان ماجرای اسماعیل که تازه از آن مطلع شده بودم وشرح آن هنوز در ذهنم بود به خاطر آوردم. آنگاه متوجه شدم که آن سوار که در جلو است حضرت حجّت (علیه السلام) می باشند واینکه آن حضرت برای شفا دادن برادر مریض من آمده وبرادر من بر پشت خوابیده یا تکیه داده چنانچه در اکثر اوقات نیز این گونه بود.
💠آنگاه حضرت حجّت (علیه السلام) نزدیک آمدند در حالیکه در دست مبارک نیزه داشتند. پس آن نیزه را در جایی از بدن او که گویا کتف بود گذاشت وبه او فرمود: (بلند شو که دایی ات از سفر آمده) ودر آن حال چنین متوجه شدم که مراد آن حضرت از این حرف مژده وبشارت است به آمدن دایی دیگری که نامش حاجی میرزا علی اکبر بود وبه سفر تجارت رفته وسفرش طولانی شده بود وما بخاطر دگرگونی روزگار وقحطی وسختی های زیاد نگران او بودیم. وقتی حضرت نیزه را بر کتف او گذاشت وآن حرف را فرمود، برادرم برخاست وبا عجله به سوی در خانه رفت که دایی خود را ببیند.
💠آنگاه از خواب بلند شدم دیدم صبح شده وهوا روشن است وکسی برای ادای نماز صبح از خواب بلند شده. پس از جای بلند شدم وبا شتاب پیش برادرم رفتم. قبل از آنکه لباس بپوشم او را از خواب بیدار کردم وبه او گفتم حضرت حجّت (علیه السلام) تو را شفا داده، بلند شو. دست او را گرفتم وبلندش کردم. آنگاه مادرم از خواب بلند شد وبر سر من فریاد کشید که چرا او را بیدار کردی؟ زیرا به دلیل سختی ودرد زیاد اکثر شب را بیدار بوده واندک خوابی در اینحال غنیمت است.
💠گفتم: حضرت حجّت (علیه السلام) او را شفا داده. وقتی او را بلند کردم شروع به راه رفتن در اتاق کرد ودر آن شب طوری بود که توانایی قدم گذاشتن روی زمین را نداشت ونزدیک به یک سال یا بیشتر همین گونه بر او گذشته بود واز جایی به جایی او را می بردند. آنگاه این حکایت در آن روستا منتشر شد وهمه نزدیکان وآشنایان جمع شدند که او را ببینند.زیرا به عقل باور نداشتند ومن خواب را تعریف می کردم وبسیار خوشحال بودم از اینکه من مژده شفا یافتن او را داده ام در حالی که خواب بود. چرک وخون در آن روز قطع شده وزخمها نیز همه خوب شده بودند. پس از گذشت چند روز دایی من با شادی وسلامتی وارد شد وتا این تاریخ که ۱۳۰۳ است همه افرادی که نام آنها در این حکایت برده شد در حال زندگی کردن هستند به جز مادرش وجراح که دعوت حق را لبیک گفتند.
پایان
💠حکایت میرزا محمّد حسین نائینی _ قسمت دوم💠
💠چند روزی نگذشت که من در خواب دیدم سه سوار به شکل وشمائلی که در ماجرای اسماعیل هرقلی آمده بودند از صحرا به خانه ما می آیند. در آن زمان ماجرای اسماعیل که تازه از آن مطلع شده بودم وشرح آن هنوز در ذهنم بود به خاطر آوردم. آنگاه متوجه شدم که آن سوار که در جلو است حضرت حجّت (علیه السلام) می باشند واینکه آن حضرت برای شفا دادن برادر مریض من آمده وبرادر من بر پشت خوابیده یا تکیه داده چنانچه در اکثر اوقات نیز این گونه بود.
💠آنگاه حضرت حجّت (علیه السلام) نزدیک آمدند در حالیکه در دست مبارک نیزه داشتند. پس آن نیزه را در جایی از بدن او که گویا کتف بود گذاشت وبه او فرمود: (بلند شو که دایی ات از سفر آمده) ودر آن حال چنین متوجه شدم که مراد آن حضرت از این حرف مژده وبشارت است به آمدن دایی دیگری که نامش حاجی میرزا علی اکبر بود وبه سفر تجارت رفته وسفرش طولانی شده بود وما بخاطر دگرگونی روزگار وقحطی وسختی های زیاد نگران او بودیم. وقتی حضرت نیزه را بر کتف او گذاشت وآن حرف را فرمود، برادرم برخاست وبا عجله به سوی در خانه رفت که دایی خود را ببیند.
💠آنگاه از خواب بلند شدم دیدم صبح شده وهوا روشن است وکسی برای ادای نماز صبح از خواب بلند شده. پس از جای بلند شدم وبا شتاب پیش برادرم رفتم. قبل از آنکه لباس بپوشم او را از خواب بیدار کردم وبه او گفتم حضرت حجّت (علیه السلام) تو را شفا داده، بلند شو. دست او را گرفتم وبلندش کردم. آنگاه مادرم از خواب بلند شد وبر سر من فریاد کشید که چرا او را بیدار کردی؟ زیرا به دلیل سختی ودرد زیاد اکثر شب را بیدار بوده واندک خوابی در اینحال غنیمت است.
💠گفتم: حضرت حجّت (علیه السلام) او را شفا داده. وقتی او را بلند کردم شروع به راه رفتن در اتاق کرد ودر آن شب طوری بود که توانایی قدم گذاشتن روی زمین را نداشت ونزدیک به یک سال یا بیشتر همین گونه بر او گذشته بود واز جایی به جایی او را می بردند. آنگاه این حکایت در آن روستا منتشر شد وهمه نزدیکان وآشنایان جمع شدند که او را ببینند.زیرا به عقل باور نداشتند ومن خواب را تعریف می کردم وبسیار خوشحال بودم از اینکه من مژده شفا یافتن او را داده ام در حالی که خواب بود. چرک وخون در آن روز قطع شده وزخمها نیز همه خوب شده بودند. پس از گذشت چند روز دایی من با شادی وسلامتی وارد شد وتا این تاریخ که ۱۳۰۳ است همه افرادی که نام آنها در این حکایت برده شد در حال زندگی کردن هستند به جز مادرش وجراح که دعوت حق را لبیک گفتند.
پایان
۲.۱k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.