pawn/ادامه پارت۶۷
از زبان ووک:
یوجین به جفتمون نگاه کرد و گفت: حالم ازتون به هم میخوره!! از خودتون خجالت نمیکشین؟...
رو به ات گفت: ازت متنفرم ا/ت!! چطور تونستی خیانت کنی؟ تهیونگ عاشق توئه... تماش عمرش بوده!
ات که گنگ بود از روی تخت به زحمت پاشد و گفت: یوجین... باید حرف بزنیم...
یوجین بهش جوابی نداد و ازش رو برگردوند... محکم به من تنه زد و از اتاق بیرون رفت... دویدم و دنبالش رفتم... چانیول توی اتاق دیگه قایم شده بود...هنوز بیرون نیومده بود... وقتی یوجین از خونه بیرون زد آروم به در اتاق زدم تا چانیول بیرون بیاد... آروم درو باز کرد و بیرون اومد... به من نگاه کرد وگفت: بلاخره تموم شد!... که یهو یه صدایی شنیدیم!
به سمت اتاق دویدیم و دیدیم ا/ت روی زمین افتاده... چانیول هراسون به سمتش رفت و بلندش کرد و دوباره روی تخت گذاشتش... ا/ت همونطور که بی جون روی تخت افتاده بود قطره ای اشک از گوشه ی چشمش افتاد... زیر لب با عجز اسم تهیونگ رو برد... از چانیول و ا/ت فاصله گرفتم و به سویول زنگ زدم... وقتی برداشت گفتم: کار تموم شد!
سویول: یوجین همه چیو دید؟
-آره... از خونه بیرون زد
سویول: عالیه! .... فعلا...
از زبان نویسنده:
یوجین با چشمای گریون در حال رانندگی بود... متوجه کارش نبود و فقط پدال گاز رو فشار میداد... گوشیشو برداشت و به تهیونگ زنگ زد...
از زبان تهیونگ:
وقتی گوشیمو جواب دادم بجز صدای گریه های یوجین چیز دیگه ای به گوشم نمیرسید... از ته دلش... و با صدای بلندی زار میزد... سعی کردم آرومش کنم... هرچقد صداش میزدم گریه امونش نمیداد که صحبت کنه...
تهیونگ: یوجینا... عزیز دلم... یه دقیقه آروم باش... به من بگو چرا گریه میکنی؟ چی شده آخه؟
یوجین: تهیونگاااا... ما رو فریب دادن... جفتشون خائنن
تهیونگ: کی؟ کیا خائنن؟
یوجین: ا/تتتتتت.... همونیکه همیشه عاشقش بودی با کسیکه من عاشقش شدم بهمون خیانت کردن... توی تخت اون آدم دیدمش!!
تهیونگ: چ..چی؟ ...
از زبان نویسنده:
تهیونگ ناخودآگاه اشکش سرازیر شد... زبونش بند اومد... یوجین همچنان داشت تعریف میکرد چی دیده... تهیونگ گفت: یوجینا... بیا پیش من... تو کجایی؟...
یوجین از بس گریه کرده بود درست جلوشو نمیدید... سرعتشم خیلی زیاد بود... میخواست به تهیونگ جواب بده که ناگهان از پشت گوشی صدای جیغی توی گوش تهیونگ پیچید!!!...
بعدش دیگه صدایی نیومد!!!....
تهیونگ درحالیکه هر لحظه دردناکتر و بیشتر از قبل اشک میریخت یوجین رو صدا میزد... باورش نمیشد!! دیگه جوابی از یوجین به گوشش نمیرسید!! فقط صدای برخورد شدیدی و جیغ بلندی از یوجین... و بعدش هیچ...!!!
یوجین به جفتمون نگاه کرد و گفت: حالم ازتون به هم میخوره!! از خودتون خجالت نمیکشین؟...
رو به ات گفت: ازت متنفرم ا/ت!! چطور تونستی خیانت کنی؟ تهیونگ عاشق توئه... تماش عمرش بوده!
ات که گنگ بود از روی تخت به زحمت پاشد و گفت: یوجین... باید حرف بزنیم...
یوجین بهش جوابی نداد و ازش رو برگردوند... محکم به من تنه زد و از اتاق بیرون رفت... دویدم و دنبالش رفتم... چانیول توی اتاق دیگه قایم شده بود...هنوز بیرون نیومده بود... وقتی یوجین از خونه بیرون زد آروم به در اتاق زدم تا چانیول بیرون بیاد... آروم درو باز کرد و بیرون اومد... به من نگاه کرد وگفت: بلاخره تموم شد!... که یهو یه صدایی شنیدیم!
به سمت اتاق دویدیم و دیدیم ا/ت روی زمین افتاده... چانیول هراسون به سمتش رفت و بلندش کرد و دوباره روی تخت گذاشتش... ا/ت همونطور که بی جون روی تخت افتاده بود قطره ای اشک از گوشه ی چشمش افتاد... زیر لب با عجز اسم تهیونگ رو برد... از چانیول و ا/ت فاصله گرفتم و به سویول زنگ زدم... وقتی برداشت گفتم: کار تموم شد!
سویول: یوجین همه چیو دید؟
-آره... از خونه بیرون زد
سویول: عالیه! .... فعلا...
از زبان نویسنده:
یوجین با چشمای گریون در حال رانندگی بود... متوجه کارش نبود و فقط پدال گاز رو فشار میداد... گوشیشو برداشت و به تهیونگ زنگ زد...
از زبان تهیونگ:
وقتی گوشیمو جواب دادم بجز صدای گریه های یوجین چیز دیگه ای به گوشم نمیرسید... از ته دلش... و با صدای بلندی زار میزد... سعی کردم آرومش کنم... هرچقد صداش میزدم گریه امونش نمیداد که صحبت کنه...
تهیونگ: یوجینا... عزیز دلم... یه دقیقه آروم باش... به من بگو چرا گریه میکنی؟ چی شده آخه؟
یوجین: تهیونگاااا... ما رو فریب دادن... جفتشون خائنن
تهیونگ: کی؟ کیا خائنن؟
یوجین: ا/تتتتتت.... همونیکه همیشه عاشقش بودی با کسیکه من عاشقش شدم بهمون خیانت کردن... توی تخت اون آدم دیدمش!!
تهیونگ: چ..چی؟ ...
از زبان نویسنده:
تهیونگ ناخودآگاه اشکش سرازیر شد... زبونش بند اومد... یوجین همچنان داشت تعریف میکرد چی دیده... تهیونگ گفت: یوجینا... بیا پیش من... تو کجایی؟...
یوجین از بس گریه کرده بود درست جلوشو نمیدید... سرعتشم خیلی زیاد بود... میخواست به تهیونگ جواب بده که ناگهان از پشت گوشی صدای جیغی توی گوش تهیونگ پیچید!!!...
بعدش دیگه صدایی نیومد!!!....
تهیونگ درحالیکه هر لحظه دردناکتر و بیشتر از قبل اشک میریخت یوجین رو صدا میزد... باورش نمیشد!! دیگه جوابی از یوجین به گوشش نمیرسید!! فقط صدای برخورد شدیدی و جیغ بلندی از یوجین... و بعدش هیچ...!!!
۹.۵k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.