رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۱۷
با صدای آخ کایان سوگل سریع گفت:
- ای وای ببخشید.
نوچی کرده و دستش را به بازوی کایان گرفت و گفت:
- وای اصلاً حواسم نبود.
کایان درحالی که بازویش را ماساژ میداد با لبخند گفت:
- Bana zarar verme kızım
<<نکن دختر دردم گرفت.>>
سپس لبخندی زده و ادامه داد:
- Bugün nereye gidersen git seni takip edeceğim
<<اصلاً امروز هرجا برید من هم پشت سرتون میام.>>
سوگل با تعجب اما لبخند گفت:
- یعنی چی که پشت سرمون میای؟ دیوونه شدی؟
کایان دستی به صورتش کشیده و بدون حس خاصی گفت:
- Sebebini bilmiyorum! Ama ben de seni takip edeceğim
<<نمیدونم چرا! ولی من هم دنبالتون میام.>>
این را گفته و از اتاق سوگل خارج شد و به اتاق خود رفت، نیم ساعت گذشته بود سوگل بدون آرایش جلوی آینه ایستاده و نگاه بیروحش را به چهرهاش دوخته بود گویی از نظر خود، پدر و عمه امروز او را به سوی مرگ میفرستادند لبش را به دندان گرفته و گفت:
- هیچ وقت نمیبخشمتون شماها مثل یه عروسک زندگی رو به من تحمیل میکنید.
همان موقع صدای راحله شنیده شد که گفت:
- سوگل جان بیا عزیزم فاتح اومده.
همانطور بدون آرایش پوفی کرده و پس از اینکه شالش را کامل جلو کشید از اتاق خارج شد کایان که از چند دقیقه پیش داخل حیاط ایستاده بود پس از دیدن آن دو که از در حیاط خارج شدند به سمتشان رفته و با یکی از ماشینها پشتسرشان به حرکت درآمد.
فاتح پس از بستن درِ سمت سوگل، خود نیز سوار ماشین شده و با خنده به سرعت دستش را به سمت صندلی عقب برده و دسته گل بزرگ را برداشت با لبخند و نگاهی عاشقانه دسته گل را به سمت سوگل گرفته و تنها با بیتفاوتی او روبه رو شد.
سوگل درحالی که به بوی خوش گل که مشامش را پر کرده بود میاندیشید پوفی کرده با خود گفت:
- ای بابا!
با یادآوری گل سفید کوچکی که کایان از داخل باغچه حیاط برایش چیده بود بیاختیار لبخندی روی لبش نشست که فاتح را به اشتباه وا داشت.
فاتح که احساس کرده بود سوگل از گل خوشش آمده آن را به سمتش گرفته و گفت:
- تقدیم به زیباترین دختر دنیا!
سوگل با تردید گل را گرفت و همانطور که روی پایش قرار میداد زیپ کیفش را باز کرده و نگاهی به گل سفید که داخل جعبه کوچکی گذاشته بود کرد.
اصلا نمیدانست چرا گل به آن کوچکی در مقابل این دسته گل اینهمه جلب توجه میکند، اما هرچه که بود با دیدن گل کوچک که هدیه کایان بود، بیشتر غرق لذت میشد تا این دسته گل.
بیاختیار گل را از جعبهاش بیرون کشید و رو به فاتح گفت:
- این گل رو ببین.
فاتح ماشین را به حرکت درآورد و درحالی که سرعت میگرفت گل تقریبا خشک شده را از دست سوگل گرفته و گفت:
- خب؟
سوگل لبخندی زده و خواست چیزی بگوید که صدای فاتح قفلش کرد که با طعنه پرسید:
- نکنه این گل بیارزش کوچولو رو میخوای بدی به من؟
با این حرفش لبخند روی لب سوگل ماسیده و اخمهایش بیشتر شد درحالی که دستش را دراز کرده بود گل را بگیرد فاتح با هنده چندشی آن را از پنجره بیرون انداخته و گفت:
- ای بابا این گلهای کوچیک رو بیخیال من دنیا رو برات گلستون میکنم.
ولی یکهو با داد سوگل به خود آمد:
- چه غلطی کردی؟ گلم؟ گلم رو انداختی؟
با صدای آخ کایان سوگل سریع گفت:
- ای وای ببخشید.
نوچی کرده و دستش را به بازوی کایان گرفت و گفت:
- وای اصلاً حواسم نبود.
کایان درحالی که بازویش را ماساژ میداد با لبخند گفت:
- Bana zarar verme kızım
<<نکن دختر دردم گرفت.>>
سپس لبخندی زده و ادامه داد:
- Bugün nereye gidersen git seni takip edeceğim
<<اصلاً امروز هرجا برید من هم پشت سرتون میام.>>
سوگل با تعجب اما لبخند گفت:
- یعنی چی که پشت سرمون میای؟ دیوونه شدی؟
کایان دستی به صورتش کشیده و بدون حس خاصی گفت:
- Sebebini bilmiyorum! Ama ben de seni takip edeceğim
<<نمیدونم چرا! ولی من هم دنبالتون میام.>>
این را گفته و از اتاق سوگل خارج شد و به اتاق خود رفت، نیم ساعت گذشته بود سوگل بدون آرایش جلوی آینه ایستاده و نگاه بیروحش را به چهرهاش دوخته بود گویی از نظر خود، پدر و عمه امروز او را به سوی مرگ میفرستادند لبش را به دندان گرفته و گفت:
- هیچ وقت نمیبخشمتون شماها مثل یه عروسک زندگی رو به من تحمیل میکنید.
همان موقع صدای راحله شنیده شد که گفت:
- سوگل جان بیا عزیزم فاتح اومده.
همانطور بدون آرایش پوفی کرده و پس از اینکه شالش را کامل جلو کشید از اتاق خارج شد کایان که از چند دقیقه پیش داخل حیاط ایستاده بود پس از دیدن آن دو که از در حیاط خارج شدند به سمتشان رفته و با یکی از ماشینها پشتسرشان به حرکت درآمد.
فاتح پس از بستن درِ سمت سوگل، خود نیز سوار ماشین شده و با خنده به سرعت دستش را به سمت صندلی عقب برده و دسته گل بزرگ را برداشت با لبخند و نگاهی عاشقانه دسته گل را به سمت سوگل گرفته و تنها با بیتفاوتی او روبه رو شد.
سوگل درحالی که به بوی خوش گل که مشامش را پر کرده بود میاندیشید پوفی کرده با خود گفت:
- ای بابا!
با یادآوری گل سفید کوچکی که کایان از داخل باغچه حیاط برایش چیده بود بیاختیار لبخندی روی لبش نشست که فاتح را به اشتباه وا داشت.
فاتح که احساس کرده بود سوگل از گل خوشش آمده آن را به سمتش گرفته و گفت:
- تقدیم به زیباترین دختر دنیا!
سوگل با تردید گل را گرفت و همانطور که روی پایش قرار میداد زیپ کیفش را باز کرده و نگاهی به گل سفید که داخل جعبه کوچکی گذاشته بود کرد.
اصلا نمیدانست چرا گل به آن کوچکی در مقابل این دسته گل اینهمه جلب توجه میکند، اما هرچه که بود با دیدن گل کوچک که هدیه کایان بود، بیشتر غرق لذت میشد تا این دسته گل.
بیاختیار گل را از جعبهاش بیرون کشید و رو به فاتح گفت:
- این گل رو ببین.
فاتح ماشین را به حرکت درآورد و درحالی که سرعت میگرفت گل تقریبا خشک شده را از دست سوگل گرفته و گفت:
- خب؟
سوگل لبخندی زده و خواست چیزی بگوید که صدای فاتح قفلش کرد که با طعنه پرسید:
- نکنه این گل بیارزش کوچولو رو میخوای بدی به من؟
با این حرفش لبخند روی لب سوگل ماسیده و اخمهایش بیشتر شد درحالی که دستش را دراز کرده بود گل را بگیرد فاتح با هنده چندشی آن را از پنجره بیرون انداخته و گفت:
- ای بابا این گلهای کوچیک رو بیخیال من دنیا رو برات گلستون میکنم.
ولی یکهو با داد سوگل به خود آمد:
- چه غلطی کردی؟ گلم؟ گلم رو انداختی؟
۱.۷k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.