رمان{عشق سیاه و سفید}
کیونگ: عزیزم من خستم... میخوام برم استراحت کنمـــ
لیسا: هوم باشه برو....
از جام پاشدم از پله ها رفتم بالا... تا وقتی که درو باز کردم با صحنه خواب ا/ت رو برو شدم....معلومه بعد از کلی خرید... خیلی خستع شده. ... دروغ چرا من عین چی خوابم میاد.... کتمو دراوردم... و با بقیه لباسایی که تنم بودم دراز کشیدم رو تخت... به ا/ت زول زده بودم.... که یهو خوابم میبره....
ویو جونگ سو....
تو اتاقم.... زیادی بهم خوش نمیگذشت.... حوصلم ریده بود... بعد از برگشتن از شرکت با کیونگ.... اصن حال نداد.... از بس نشستم تا اینکه یه فکر به سرم زد..ـ. اقا من برم زود با نونا ازدواج کنم؟! زود بچه دارم میشیم چی بهتر از این اخه؟!.... از جام پاشدم از اتاق زدم بیرون.... ولی برای گفتن این حرف دلشوره گرفتم.... از پله ها رفتم پایین.... رفتم سمت اشپزخونه و داخل شدم...
جونگ سو: هی نونا چی خبر؟!
نونا: هیچی عزیزم دارم شامو حاضر میکنم... از تو چه خبر؟
جونگ سو: راستش.... میخوام باهات حرف بزنم.... میشه یه لحظه از کارت دست بکشی....
و به صندلی اشاره کردمو گفتم...
جونگ سو: و اینجا بشینی؟!
نونا:هوم... البتهـ......... اتفاق بدی افتاده؟!
جونگ سو: نمیدونم با شنیدن این حرفم... خوشحال میشی... یا اینکه ناراحت... و یا اینکه یه جوا دیکه ای میدیـ.. ـ.
نونا: جونگ سو اتفاق بدی افتادع....
بعد دستای نونا رو گرفتمو گفتم....
جونگ سو: عشقم.... ببین... ما باهم دوستیم... تو.. تو دو ست دختر منی... ولی... میخوام یچی بیشتر از این باشه...
نونا: ببین جونگ سو داری نگرانم میکنیا... مستقیم حرفتو بزن...
جونگ سو: باشه...میرم سراغ اصل مطلبـ.... بامن ازدواج میکنی؟!....دیگ نمیتونم تحمل کنم....
نونا: چ... چی؟؟
جونگ سو: یه بار دیگ میپرسم.... باهام ازدواج میکنی؟!
نونا: اوم... ببین جونگ سو.. برامون خیلی زود نیستــ؟؟ ما تقریبن هم سنیم....!! و برای ازدپاج واقعا زوده....
جونگ سو:اصن مهم نیس... و مهم نیس که کردم چی فکر میکنن.... سنم مهم نیست....زوده یا دیره.... اصن مهم نیس.... من پیش تو... فقط پیش تو کالم خوبه....
نونا: خ.. خوب....
جونگ سو: خوب چی؟!
نونا: خوب.... قبول میکنم...
جونگ سو: و.. واقعا؟!
نونا با لبخند روی لبش.. بهم با اشاره گفت....: اوهوم....
تا کسی نیومدع... گردن نونا رو گرفتم... ونزدیک صورتم کردم... و یه بوسه کوچولو به لباش زدم.... باید قیافش اونموقع میدید... که بعد بوسه زدن من چه تو شوک بود.... کمی خجالت کشید...
نونا: چ.. چیزه.... من دیگه پاشم شامو درست کنم.... ولی بعد رفتنش که با اینکه پشتش به من بود حس میکردم.... از جام بلند شدم... رفتم پیشش... سرموکمی خم کردمو تو گوشش گفتم....: دوست.. دارم....
که دوباره لبخند روی لبشو حس کردم.... از اشپزخونه زدم بیرون... گوشیمو بلافاصله از جیبم دراوردم.. و نشستم رو مبلو پامچ انداختم رو پامو تو تیک تاک میچرخیدم....
لیسا: هوم باشه برو....
از جام پاشدم از پله ها رفتم بالا... تا وقتی که درو باز کردم با صحنه خواب ا/ت رو برو شدم....معلومه بعد از کلی خرید... خیلی خستع شده. ... دروغ چرا من عین چی خوابم میاد.... کتمو دراوردم... و با بقیه لباسایی که تنم بودم دراز کشیدم رو تخت... به ا/ت زول زده بودم.... که یهو خوابم میبره....
ویو جونگ سو....
تو اتاقم.... زیادی بهم خوش نمیگذشت.... حوصلم ریده بود... بعد از برگشتن از شرکت با کیونگ.... اصن حال نداد.... از بس نشستم تا اینکه یه فکر به سرم زد..ـ. اقا من برم زود با نونا ازدواج کنم؟! زود بچه دارم میشیم چی بهتر از این اخه؟!.... از جام پاشدم از اتاق زدم بیرون.... ولی برای گفتن این حرف دلشوره گرفتم.... از پله ها رفتم پایین.... رفتم سمت اشپزخونه و داخل شدم...
جونگ سو: هی نونا چی خبر؟!
نونا: هیچی عزیزم دارم شامو حاضر میکنم... از تو چه خبر؟
جونگ سو: راستش.... میخوام باهات حرف بزنم.... میشه یه لحظه از کارت دست بکشی....
و به صندلی اشاره کردمو گفتم...
جونگ سو: و اینجا بشینی؟!
نونا:هوم... البتهـ......... اتفاق بدی افتاده؟!
جونگ سو: نمیدونم با شنیدن این حرفم... خوشحال میشی... یا اینکه ناراحت... و یا اینکه یه جوا دیکه ای میدیـ.. ـ.
نونا: جونگ سو اتفاق بدی افتادع....
بعد دستای نونا رو گرفتمو گفتم....
جونگ سو: عشقم.... ببین... ما باهم دوستیم... تو.. تو دو ست دختر منی... ولی... میخوام یچی بیشتر از این باشه...
نونا: ببین جونگ سو داری نگرانم میکنیا... مستقیم حرفتو بزن...
جونگ سو: باشه...میرم سراغ اصل مطلبـ.... بامن ازدواج میکنی؟!....دیگ نمیتونم تحمل کنم....
نونا: چ... چی؟؟
جونگ سو: یه بار دیگ میپرسم.... باهام ازدواج میکنی؟!
نونا: اوم... ببین جونگ سو.. برامون خیلی زود نیستــ؟؟ ما تقریبن هم سنیم....!! و برای ازدپاج واقعا زوده....
جونگ سو:اصن مهم نیس... و مهم نیس که کردم چی فکر میکنن.... سنم مهم نیست....زوده یا دیره.... اصن مهم نیس.... من پیش تو... فقط پیش تو کالم خوبه....
نونا: خ.. خوب....
جونگ سو: خوب چی؟!
نونا: خوب.... قبول میکنم...
جونگ سو: و.. واقعا؟!
نونا با لبخند روی لبش.. بهم با اشاره گفت....: اوهوم....
تا کسی نیومدع... گردن نونا رو گرفتم... ونزدیک صورتم کردم... و یه بوسه کوچولو به لباش زدم.... باید قیافش اونموقع میدید... که بعد بوسه زدن من چه تو شوک بود.... کمی خجالت کشید...
نونا: چ.. چیزه.... من دیگه پاشم شامو درست کنم.... ولی بعد رفتنش که با اینکه پشتش به من بود حس میکردم.... از جام بلند شدم... رفتم پیشش... سرموکمی خم کردمو تو گوشش گفتم....: دوست.. دارم....
که دوباره لبخند روی لبشو حس کردم.... از اشپزخونه زدم بیرون... گوشیمو بلافاصله از جیبم دراوردم.. و نشستم رو مبلو پامچ انداختم رو پامو تو تیک تاک میچرخیدم....
۱۰.۹k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.