تکپارتی
تکپارتی تهیونگ درخواستی
..........................................................................
( ا.ت)
خب قضیه از این قراره ک..دو معشوقه الان شدن دو دشمن...شاید جایِ تعجب باشه اما ممکنه..تهیونگ..کسی ک یه وقت فک میکردم اون بهترينه...اما نه..اینکه آدما در حال تغییر اند..کسی ک دیروز باهاش دوست بودی امروز غربیهِ هست ک از کنارت رد میشه...با اینکه همه چیو درموردش میدونی اما دیگه نمیخای باهاش باشی...من و تهیونگم درست اینجوریم....دو مافیا...کسایکه حتی از سایه همه متنفره..
شاید بگین چرا؟
خیانتی ک بهم کرد و هیچوقت یادم نمیره...و اینکه واسه کارش دليلی نداشت...
....از ماشین پیاده شدم...و وارد محوطه شدم بجز چندتا بادیگارد کسی باهام نبود....
جلو رفتم ک از پشتم صدا پا اومد....چرخیدم ک با صورت تهیونگ ک یه میل ازم فاصله داشت روبرو شدم..
به چشماش نگاه کردم چشمای ک باعث شد من عاشقش بشم....خیره به چشماش خاطره چند سال قبل و ک باهاش بودم و به یادم انداخت....روزهای ک باهم بودیم...اما اون روزها پایان یافته......
چند قدمی ازش دور شدم....
ا.ت: فک نمیکردم تو باشی....
تهیونگ: منظور مگه خودت بهم پیام نفرستادی...؟
ا.ت: من..مگه دیوونم...بیام به تو پیام بدم....
تهیونگ: پس کی....؟
ک یه صدا آشنا اومد..صدای ک ازش متنفر بودم....به جای ک صدا ازش ميومد نگاه کردم....سئوک بود...پارک سئوک...اونم مافیا بود و فقط دوس داشت باند منو تهیونگ و نابود کنه...اما کور خونده...نقشه های ک میکشه...همش شکست میخوره..اما نمیدونم چرا دست از این کار برنمیداره...صاف تو جام وایستادم و با غرور و بلند گفتم....
ا.ت: پس تویِ...دوباره اومدی خودتو نابود کنی...
ک با این حرفم اسلحه شو بیرون کرد و درس به سمت من شلیک کرد....نمیدونم چرا تو جام خشکم زده بود و نمیتونستم تکون بخورم..به گوله نگاه میکردم ک هر لحظه بهم نزدیک میشد...ک توسط یکی کشیده شدم...به بازوم نگاه کردم...ک دست تهیونگ روش بود...سرمو بلند کردم...با صورت تهیونگ روبرو شدم......
غرق نگاه کردنش بودم...ک سرش پایین کرد..و دوباره باهم چشم تو چشم شدیم....سریع چشمشو برداشت و گفت...
تهیونگ: میخاستی بیمیری...
آروم گفتم..من خیلی وقته مُردم...زمانیکه تورو از دست دادم.....
از دستم کشید وگفت...
تهیونگ: فقط دنبالم بیا...
خیلی سریع میرفت...ک صدا شلیک بیشتر شده بود...افراد منو تهیونگ با افراد سئوک درگیر بودن.....
صدا شلیک خیلی نزدیک بهمون اومد و بعدش صدا آخ تهیونگ...
با بازوش نگاه کردم...تیر خورده بود...نگرانش شدم...مث قبلاً....سرعتشو بیشتر کرد....از ساختمون بيرون اومديم ...سوار ماشین شد......و منم سوار شدم...
ا.ت: بزار من رانندگی کنم...
تهیونگ: اگه تو رانندگی کنی...باید فاتحه مو بخونم..بار آخرو یادت نیس...
آره راست میگه....بار آخری ک داشتیم باهم رانندگی میکردیم..کم مونده بود هردومون و به کشتن بدم....
تهیونگ: کمربند و ببند...
ا.ت: باشه....
ادامه پارت بعد...
اشتباه املایی بود معذرت 💗
#درخواستی
..........................................................................
( ا.ت)
خب قضیه از این قراره ک..دو معشوقه الان شدن دو دشمن...شاید جایِ تعجب باشه اما ممکنه..تهیونگ..کسی ک یه وقت فک میکردم اون بهترينه...اما نه..اینکه آدما در حال تغییر اند..کسی ک دیروز باهاش دوست بودی امروز غربیهِ هست ک از کنارت رد میشه...با اینکه همه چیو درموردش میدونی اما دیگه نمیخای باهاش باشی...من و تهیونگم درست اینجوریم....دو مافیا...کسایکه حتی از سایه همه متنفره..
شاید بگین چرا؟
خیانتی ک بهم کرد و هیچوقت یادم نمیره...و اینکه واسه کارش دليلی نداشت...
....از ماشین پیاده شدم...و وارد محوطه شدم بجز چندتا بادیگارد کسی باهام نبود....
جلو رفتم ک از پشتم صدا پا اومد....چرخیدم ک با صورت تهیونگ ک یه میل ازم فاصله داشت روبرو شدم..
به چشماش نگاه کردم چشمای ک باعث شد من عاشقش بشم....خیره به چشماش خاطره چند سال قبل و ک باهاش بودم و به یادم انداخت....روزهای ک باهم بودیم...اما اون روزها پایان یافته......
چند قدمی ازش دور شدم....
ا.ت: فک نمیکردم تو باشی....
تهیونگ: منظور مگه خودت بهم پیام نفرستادی...؟
ا.ت: من..مگه دیوونم...بیام به تو پیام بدم....
تهیونگ: پس کی....؟
ک یه صدا آشنا اومد..صدای ک ازش متنفر بودم....به جای ک صدا ازش ميومد نگاه کردم....سئوک بود...پارک سئوک...اونم مافیا بود و فقط دوس داشت باند منو تهیونگ و نابود کنه...اما کور خونده...نقشه های ک میکشه...همش شکست میخوره..اما نمیدونم چرا دست از این کار برنمیداره...صاف تو جام وایستادم و با غرور و بلند گفتم....
ا.ت: پس تویِ...دوباره اومدی خودتو نابود کنی...
ک با این حرفم اسلحه شو بیرون کرد و درس به سمت من شلیک کرد....نمیدونم چرا تو جام خشکم زده بود و نمیتونستم تکون بخورم..به گوله نگاه میکردم ک هر لحظه بهم نزدیک میشد...ک توسط یکی کشیده شدم...به بازوم نگاه کردم...ک دست تهیونگ روش بود...سرمو بلند کردم...با صورت تهیونگ روبرو شدم......
غرق نگاه کردنش بودم...ک سرش پایین کرد..و دوباره باهم چشم تو چشم شدیم....سریع چشمشو برداشت و گفت...
تهیونگ: میخاستی بیمیری...
آروم گفتم..من خیلی وقته مُردم...زمانیکه تورو از دست دادم.....
از دستم کشید وگفت...
تهیونگ: فقط دنبالم بیا...
خیلی سریع میرفت...ک صدا شلیک بیشتر شده بود...افراد منو تهیونگ با افراد سئوک درگیر بودن.....
صدا شلیک خیلی نزدیک بهمون اومد و بعدش صدا آخ تهیونگ...
با بازوش نگاه کردم...تیر خورده بود...نگرانش شدم...مث قبلاً....سرعتشو بیشتر کرد....از ساختمون بيرون اومديم ...سوار ماشین شد......و منم سوار شدم...
ا.ت: بزار من رانندگی کنم...
تهیونگ: اگه تو رانندگی کنی...باید فاتحه مو بخونم..بار آخرو یادت نیس...
آره راست میگه....بار آخری ک داشتیم باهم رانندگی میکردیم..کم مونده بود هردومون و به کشتن بدم....
تهیونگ: کمربند و ببند...
ا.ت: باشه....
ادامه پارت بعد...
اشتباه املایی بود معذرت 💗
#درخواستی
۱۴.۹k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.