حدودا ساعت سه شب بود اشلی اومد خونه دست و صورتش رو شست لب
حدودا ساعت سه شب بود اشلی اومد خونه دست و صورتش رو شست لباسش رو عوض کرد (پست بعد میزارم) خوابید
۱۰ صبح بود یهو از جاش پرید به ساعت نگاه کرد واای دیرم شد
سریع لباس پوشید و صبحانه خورد و سمت اداره ی پلیس رفت
پلیس کلارا گفت:اشلی چقدر بزرگ شدی اخرین باری که دیده بودمت زمانی بود که مامانت می خواست از اداره ی پلیس واسه همیشه بره و بره امریکا چه خبر از مامانت?
اشلی اشک توی چشماش جمع شد و لبخند فیکی کرد و گفت:ماما مامانم فوت کرده کلارا جون البته .....کشته شده
کلارا که شک شده بود گفت: چی ام امکان نداره اشلی کی اینکارو کرده(با داد و بغض اخرش رو گفت)
اشلی گفت:کلارا جون منم دقیقا برای همین اینجام
کلارا:منظورت چیه?
اشلی:یعنی قرار انتقام خون مادرم رو از اون فرد بگیرم (پوزخندی از روی عصبانیت زد)
کلارا:اون کیه ?من میشناسم?
اشلی :نمیدونم شاید ولی خاندان جئون بهتره بگم دارم از پسر بزرگ خاندان جئون انتقام میگیرم
کلارا :اما چطوری ?
اشلی:نگران نباش یه جوری که تا عمر داره یادش نره
کلارا :اشلی حق میدم بهت اما
اشلی :اما چی?(با حالت جدی )
کلارا :هیچی اما تو خیلی فرق کردی (با حالت تاسف)
اشلی:دنیا دیگه اگه تلاشی برای بقا نکنی دریده میشی ;مظلوم باشی دریده میشی;خوب باشی دریده میشی(داد) کلا باید کفتار سفت باشی تو این دنیا میفهمی که چی میگم نه?(اروم ولی جدی)
کلارا :نقشت چیه ؟
اشلی:سوپرایزههه😏
کلارا:کار احمقانه نکن بدون داری با کی چه کاری میکنی ،(محکم و جدی ) اشلی با کم کسی در نیفتادی با بزرگ خاندان جئون و پسرش داری در میوفتی اخر و عاقبت خوبی ندارد حالا از ما گفتن بود(محکم تر و تاسف بار )
اشلی :اووووف بسه دیگه خودم میدونم (اخرش با یکم داد)
اشلی از اونجا بیرون زد و با اخرین سرعت خودش رو به عمارت رسوند و با دیدن صحنه ای که مواجه شد روی دو زانوش افتاد..............
۱۰ صبح بود یهو از جاش پرید به ساعت نگاه کرد واای دیرم شد
سریع لباس پوشید و صبحانه خورد و سمت اداره ی پلیس رفت
پلیس کلارا گفت:اشلی چقدر بزرگ شدی اخرین باری که دیده بودمت زمانی بود که مامانت می خواست از اداره ی پلیس واسه همیشه بره و بره امریکا چه خبر از مامانت?
اشلی اشک توی چشماش جمع شد و لبخند فیکی کرد و گفت:ماما مامانم فوت کرده کلارا جون البته .....کشته شده
کلارا که شک شده بود گفت: چی ام امکان نداره اشلی کی اینکارو کرده(با داد و بغض اخرش رو گفت)
اشلی گفت:کلارا جون منم دقیقا برای همین اینجام
کلارا:منظورت چیه?
اشلی:یعنی قرار انتقام خون مادرم رو از اون فرد بگیرم (پوزخندی از روی عصبانیت زد)
کلارا:اون کیه ?من میشناسم?
اشلی :نمیدونم شاید ولی خاندان جئون بهتره بگم دارم از پسر بزرگ خاندان جئون انتقام میگیرم
کلارا :اما چطوری ?
اشلی:نگران نباش یه جوری که تا عمر داره یادش نره
کلارا :اشلی حق میدم بهت اما
اشلی :اما چی?(با حالت جدی )
کلارا :هیچی اما تو خیلی فرق کردی (با حالت تاسف)
اشلی:دنیا دیگه اگه تلاشی برای بقا نکنی دریده میشی ;مظلوم باشی دریده میشی;خوب باشی دریده میشی(داد) کلا باید کفتار سفت باشی تو این دنیا میفهمی که چی میگم نه?(اروم ولی جدی)
کلارا :نقشت چیه ؟
اشلی:سوپرایزههه😏
کلارا:کار احمقانه نکن بدون داری با کی چه کاری میکنی ،(محکم و جدی ) اشلی با کم کسی در نیفتادی با بزرگ خاندان جئون و پسرش داری در میوفتی اخر و عاقبت خوبی ندارد حالا از ما گفتن بود(محکم تر و تاسف بار )
اشلی :اووووف بسه دیگه خودم میدونم (اخرش با یکم داد)
اشلی از اونجا بیرون زد و با اخرین سرعت خودش رو به عمارت رسوند و با دیدن صحنه ای که مواجه شد روی دو زانوش افتاد..............
۴.۳k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.