چند پارتی پارت۳
چند پارتی پارت۳
یونگی
از رو نیمکت بلند شدم بارون شدت گرفته بود اما من میلی به خونه رفتن نداشتم،دوست داشتم برم آلاچیق خاطره انگیز قبل از اینکه با اتم اون کارو کنم همیشه به اون آلاچیق میرفتیم،سوار ماشین شدمو حرکت کردم..
ات
روی صندلی زیر آلاچیق نشسته بودمو اشکامو مهمون بارون کرده بودم،اون عوضی رفته بودو نمیدونست چقد دل تنگ شونه هاشو آغوش گرمشم همه چیز از اون روز نحس شروع شد،ای کاش هیچوقت به اون بار کوفتی نمیرفتم
فلش بک به اون روز
ات
امروز اصلا اوکی نبودم از نظرم امروز روز خیلی نحسی بود نمیدونم چرا ولی دلشوره ی بدی داشتم انگار قرار بود یه اتفاق بد بیوفته،تازه صبح هم با یونگی سر بچه دعوام شد،اره سر بچه!
اون بچه میخواد اما از نظرم هنوز زوده ما فقط یک ساله که با هم ازدواج کردیم
بیخیال این فکرا شدم پاشدم رفتم حموم حداقل حموم کنم یکم از این حال در میام
ساعت دوازده بود اما یونگی هنوز بر نگشته بود هیچوقت اینقدر دیر نمیکرد خیلی نگرانش بودم،تصمیم گرفتم به منشی شرکت زنگ بزنم
ات.الو
منشی.الو؟بفرمایید
ات.من همسر آقای مین هستم،یونگی شرکته
منشی.خیر ایشون ساعت هفت از شرکت رفتن بیرون
ات.چی؟ب باشه ممنون خدافظ
گوشی رو قطع کردم اگه شرکت نبود پس کجائه،اها حتما رفته بارش بهتره برم اونجا،رفتم بالا لباسمو عوض کردمو راه افتادم سمت بار یونگی بعد از سی مین رسیدم
رفتم داخل اما بین اون جمعیت هرچی گشتم یونگی رو پیدا نکردم رفتم طبقه ی بالا شاید رفته داخل یکی از اتاقا استراحت کنه،اره حتما رفته استراحت کنه
داشتم یکی یکی اتاقا رو میگشتم که یهو یه دری که نیمه باز بود توجهمو جلب کرد،رفتم سمتش اما صحنه رو که دیدم باور کردنش سخت بود،اون یونگی من بود؟
کسی که میگفت تو رو با دنیا هم عوض نمیکنم،الان با یه دختر روی یه تخت بودو داشت میبوسیدتش
هیچی نگفتم فقط یه لبخند زدم یه لبخند پر از درد،خیلی سخته دلتو به یکی بدیو اون دلتو زیر پاش له کنه،حس دردناکی داره
سریع اون صحنه رو ترک کردم دلم نمیخواست با چشمای خودم شاهد خیانت عشقم باشم،اونقدری که به یونگی اعتماد داشتم حتی به چشمای خودمم اعتماد نداشتم ولی اون چیکار کرد؟از اعتماد من سو استفاده کرد
پایان فلش بک
ات
با یادآوری خنده هاش،کیوت بازیاش عصبانیتاش اشکام بیشتر سرازیر شد،من یونگی رو میخاستم دوست داشتم سرمو بزارم روی شونه هاشو فارغ از هر چیزی به ایندمون فکر کنم،اینده ای که بتونیم با بچه هامون تاریخیش کنیم اما انگار سرنوشت چیز دیگه رو برام رقم زده بود،انگار سرنوشت منو یونگی این بود از هم جدا باشیم
اینقدر گریه کردم که به سختی میدونستم جلومو ببینم،همه چیز برام تار شده بود...
شرطا
۲۲ لایک
۲۰ کام
یونگی
از رو نیمکت بلند شدم بارون شدت گرفته بود اما من میلی به خونه رفتن نداشتم،دوست داشتم برم آلاچیق خاطره انگیز قبل از اینکه با اتم اون کارو کنم همیشه به اون آلاچیق میرفتیم،سوار ماشین شدمو حرکت کردم..
ات
روی صندلی زیر آلاچیق نشسته بودمو اشکامو مهمون بارون کرده بودم،اون عوضی رفته بودو نمیدونست چقد دل تنگ شونه هاشو آغوش گرمشم همه چیز از اون روز نحس شروع شد،ای کاش هیچوقت به اون بار کوفتی نمیرفتم
فلش بک به اون روز
ات
امروز اصلا اوکی نبودم از نظرم امروز روز خیلی نحسی بود نمیدونم چرا ولی دلشوره ی بدی داشتم انگار قرار بود یه اتفاق بد بیوفته،تازه صبح هم با یونگی سر بچه دعوام شد،اره سر بچه!
اون بچه میخواد اما از نظرم هنوز زوده ما فقط یک ساله که با هم ازدواج کردیم
بیخیال این فکرا شدم پاشدم رفتم حموم حداقل حموم کنم یکم از این حال در میام
ساعت دوازده بود اما یونگی هنوز بر نگشته بود هیچوقت اینقدر دیر نمیکرد خیلی نگرانش بودم،تصمیم گرفتم به منشی شرکت زنگ بزنم
ات.الو
منشی.الو؟بفرمایید
ات.من همسر آقای مین هستم،یونگی شرکته
منشی.خیر ایشون ساعت هفت از شرکت رفتن بیرون
ات.چی؟ب باشه ممنون خدافظ
گوشی رو قطع کردم اگه شرکت نبود پس کجائه،اها حتما رفته بارش بهتره برم اونجا،رفتم بالا لباسمو عوض کردمو راه افتادم سمت بار یونگی بعد از سی مین رسیدم
رفتم داخل اما بین اون جمعیت هرچی گشتم یونگی رو پیدا نکردم رفتم طبقه ی بالا شاید رفته داخل یکی از اتاقا استراحت کنه،اره حتما رفته استراحت کنه
داشتم یکی یکی اتاقا رو میگشتم که یهو یه دری که نیمه باز بود توجهمو جلب کرد،رفتم سمتش اما صحنه رو که دیدم باور کردنش سخت بود،اون یونگی من بود؟
کسی که میگفت تو رو با دنیا هم عوض نمیکنم،الان با یه دختر روی یه تخت بودو داشت میبوسیدتش
هیچی نگفتم فقط یه لبخند زدم یه لبخند پر از درد،خیلی سخته دلتو به یکی بدیو اون دلتو زیر پاش له کنه،حس دردناکی داره
سریع اون صحنه رو ترک کردم دلم نمیخواست با چشمای خودم شاهد خیانت عشقم باشم،اونقدری که به یونگی اعتماد داشتم حتی به چشمای خودمم اعتماد نداشتم ولی اون چیکار کرد؟از اعتماد من سو استفاده کرد
پایان فلش بک
ات
با یادآوری خنده هاش،کیوت بازیاش عصبانیتاش اشکام بیشتر سرازیر شد،من یونگی رو میخاستم دوست داشتم سرمو بزارم روی شونه هاشو فارغ از هر چیزی به ایندمون فکر کنم،اینده ای که بتونیم با بچه هامون تاریخیش کنیم اما انگار سرنوشت چیز دیگه رو برام رقم زده بود،انگار سرنوشت منو یونگی این بود از هم جدا باشیم
اینقدر گریه کردم که به سختی میدونستم جلومو ببینم،همه چیز برام تار شده بود...
شرطا
۲۲ لایک
۲۰ کام
۱۲.۶k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.