ددی من شو.....پارت۳
ویوادمین:
َبعد ۲ ساعت ات بهوش اومد و دید کل بدنش خونیه به زور از جاش پاشد و رفت حموم.....بعد ۲۰مین اومد و بدنشو خشک کرد...کل بدنش داشت میسوخت و زخماش باز شده بودن..کرمشو برداشت و زد روی زخماش...پانسمان کردو لباساشو پوشیدو موهاشو خشک کرد...درو باز کرد و رفت پایین..
م.ا:پدرت تو اتاقش منتظرته...اول بیا این قرصو بخور تا دردت کمشه
+:نمیخوام....من به این درد عادت دارم..با اجازه میرم*سرد
*تق تق*
ب.ا:بیا داخل
+:*سرش پایین بود*....منو صدا زدین؟
ب.ا:گوشیتو بده و برو اتاقت*جدی
+:*داد*
ب.ا:برو تو اتاقت*عصبی
+:....
ب.ا:گفتم برو تو اتاقت*داد
+:*رفت*
ویوات:
خسته شده بودم...دیگه نمیتونستم این وضعیتو تحمل کنم..نشستم بغل تختو پاهامو تو خودم جمع کردم...سرمو گزاشتم رو دستامو گریه کردم که مادرم اومد پیشم
م.ا:هیس دخترم گریه نکن...مامانیو نگا کن...نبینم اشکای قشنگت سرازیر بشنا...پدرتو که میشناسی خیلی حساسه...مخصوصا رو نمره هات
+:من خوبم مامان چیزی نیس...جدی میگم
م.ا:*لبخند*فردا شب عمو و پسرعموت قراره بیان
+:باشه
م.ا:من میرم پایین خدافظ
+:....
*فردا صبح*
ویوات:
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم و رفتم کارای مربوطه رو انجام دادم...لباس پوشیدم و روی زخمامو با کرم پوشوندم...بدون اینکه خانوادم بفهمن رفتم سوار ماشین شدم.
.:صبحتون بخیر خانم جوان
+:صبح شمام بخیر اقای پارک
.:حالتون چطوره؟چشماتون پف کرده..صورتتونم ناراحته اتفاقی افتاده؟
+:خوبم...نگران نباشین فقط یکم دیر خوابیدم
.:*لبخند*...دروغگوی ماهری نیستی خانم جوان....از چشمات میشه حقیقتو خوند
+:واقعا میگم من خوبم...نگران نباشین
.:باشه...رسیدیم
+:ممنون*پیاده شد*
ویوادمین:
َبعد ۲ ساعت ات بهوش اومد و دید کل بدنش خونیه به زور از جاش پاشد و رفت حموم.....بعد ۲۰مین اومد و بدنشو خشک کرد...کل بدنش داشت میسوخت و زخماش باز شده بودن..کرمشو برداشت و زد روی زخماش...پانسمان کردو لباساشو پوشیدو موهاشو خشک کرد...درو باز کرد و رفت پایین..
م.ا:پدرت تو اتاقش منتظرته...اول بیا این قرصو بخور تا دردت کمشه
+:نمیخوام....من به این درد عادت دارم..با اجازه میرم*سرد
*تق تق*
ب.ا:بیا داخل
+:*سرش پایین بود*....منو صدا زدین؟
ب.ا:گوشیتو بده و برو اتاقت*جدی
+:*داد*
ب.ا:برو تو اتاقت*عصبی
+:....
ب.ا:گفتم برو تو اتاقت*داد
+:*رفت*
ویوات:
خسته شده بودم...دیگه نمیتونستم این وضعیتو تحمل کنم..نشستم بغل تختو پاهامو تو خودم جمع کردم...سرمو گزاشتم رو دستامو گریه کردم که مادرم اومد پیشم
م.ا:هیس دخترم گریه نکن...مامانیو نگا کن...نبینم اشکای قشنگت سرازیر بشنا...پدرتو که میشناسی خیلی حساسه...مخصوصا رو نمره هات
+:من خوبم مامان چیزی نیس...جدی میگم
م.ا:*لبخند*فردا شب عمو و پسرعموت قراره بیان
+:باشه
م.ا:من میرم پایین خدافظ
+:....
*فردا صبح*
ویوات:
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم و رفتم کارای مربوطه رو انجام دادم...لباس پوشیدم و روی زخمامو با کرم پوشوندم...بدون اینکه خانوادم بفهمن رفتم سوار ماشین شدم.
.:صبحتون بخیر خانم جوان
+:صبح شمام بخیر اقای پارک
.:حالتون چطوره؟چشماتون پف کرده..صورتتونم ناراحته اتفاقی افتاده؟
+:خوبم...نگران نباشین فقط یکم دیر خوابیدم
.:*لبخند*...دروغگوی ماهری نیستی خانم جوان....از چشمات میشه حقیقتو خوند
+:واقعا میگم من خوبم...نگران نباشین
.:باشه...رسیدیم
+:ممنون*پیاده شد*
۷.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.