وزنه ی سنگینی که به مچ پاش بسته شده بود بدن سبکش رو به اع
وزنهی سنگینی که به مچ پاش بسته شده بود بدن سبکش رو به اعماق اقیانوس میکشید و جونگکوک بدون هیچتلاشی برای نجات پیدا کردن خودش رو به دست آب سپرده بود.
پدرش گفته بود که یه بچهی همجنسباز نمیخواد و تنها پسرش رو توی دریا انداخته بود. جونگکوک تقلایی برای نجات نمیکرد؛ نه وقتی نزدیکترین آدم زندگیش هم اون رو نخواسته بود.
اشکهاش به روی گونهاش میغلتیدن و با شوری دریا مخلوط میشدن؛ اکسیژن توی ریههاش به آخر رسیده بود و جونگکوک کمکم داشت هوشیاریش رو از دست میداد.
" پس اون مرتیکه بلاخره تصمیم گرفت الههی من رو به دریا برگردونه!"
با شنیدن صدای محکم و ناآشنایی توی سرش، هوشیاری به چشمهاش برگشت و پلکهاش به سرعت فاصله گرفت.
مردی با چشمهای نافذ آبی و لبخند روبهروش بود. دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برده بود و بدون اینکه شنا کنه توی آب معلق بود.
" به خونه خوش اومدی جونگکوک. نفس بکش؛ تو به اون ریهها برای نفس کشیدن نیاز نداری عشق من."
وزنهی سنگینی که به مچ پاش بسته شده بود بدن سبکش رو به اعماق اقیانوس میکشید و جونگکوک بدون هیچتلاشی برای نجات پیدا کردن خودش رو به دست آب سپرده بود.
پدرش گفته بود که یه بچهی همجنسباز نمیخواد و تنها پسرش رو توی دریا انداخته بود. جونگکوک تقلایی برای نجات نمیکرد؛ نه وقتی نزدیکترین آدم زندگیش هم اون رو نخواسته بود.
اشکهاش به روی گونهاش میغلتیدن و با شوری دریا مخلوط میشدن؛ اکسیژن توی ریههاش به آخر رسیده بود و جونگکوک کمکم داشت هوشیاریش رو از دست میداد.
" پس اون مرتیکه بلاخره تصمیم گرفت الههی من رو به دریا برگردونه!"
با شنیدن صدای محکم و ناآشنایی توی سرش، هوشیاری به چشمهاش برگشت و پلکهاش به سرعت فاصله گرفت.
مردی با چشمهای نافذ آبی و لبخند روبهروش بود. دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برده بود و بدون اینکه شنا کنه توی آب معلق بود.
" به خونه خوش اومدی جونگکوک. نفس بکش؛ تو به اون ریهها برای نفس کشیدن نیاز نداری عشق من."
۱.۴k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.