دو پارتی (وقتی دستات رو با تیغ خط خطی میکردی ....) پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
به ساعت نگاهی انداختی...۹ شب رو نشون میداد...لبخندی زدی و به سمت آشپزخونه رفتی تا یک غذای سبک و خوشمزه برای شوهرت...لی مینهو درست کنی...
به سمت یخچال رفتی و کمی گوشت و سبزیجات رو برداشتی تا با مواد سرخشون کنی....
همینطوری سرگرم هم زدن مواد توی تابه بودی که صدای باز شدن در به گوشت رسید....
لبخندی زدی چون فهمیدی بلاخره مینهو ، کسی که منتظرش بودی برگشته...
پی همزدن بودی که صدای قدم های مینهو رو میشنیدی که داره بهت نزدیک میشه و بعد دستای گرمی دورت حلقه شد...لبخندی زدی...
_ هوم...بیبی من چطوره ؟
بدن خستش رو به تو سپرده بود و از پشت تورو توی آغوشش گرفته بود و سرش رو همینطور که چشماش خوابالود بود به شونت تکیه داده بود و هر از گاهی هم زیر گوشت رو بوسه ای میزد..
+ تو چطوری ؟...امروزت خوب بود؟
آروم و با لبخند بیحالی سرش رو تکون داد و نگاهش رو به تابه ی روی گاز داد
_ این چیه؟...هوم؟..همسر خوشگلم چی برام درست کرده ؟
+ همسر خوشگلت یک چیز خیلی خوشمزه برات درست کرده...
لبخندی پر رنگ زدی که اونم بوسه ای روی گردنت کاشت...همینطوری داشت به دستات که در حال هم زدن مواد توی تابه با کفگیر چوبی بودن نگاه میکرد و هر چند ثانیه ای بوسی به لپت میزد..
بخاطر این محبتی که نسبت بهت داشت بغضت گرفته بود اما همچنان لبخندی بر لب داشتی و مشغول بودی...
پی هم زدن بودی که کمی از استینت بالا رفت و خط و خش های خونی روی دستت معلوم شد...
مینهو دستاش رو که دورت حلقه شده بودن رو شل کرد و با شوک و تعجب به دست زخمیت خیره شد...
_ ا...این...چ...چیه ؟
سریع استینت رو پایین زدی و خودت رو از لینو فاصله دادی و به سمت ظرف شویی رفتی....
لینو همچنان با تمام شوکی که داشت بهت خیره بود و نمیدونستی الان چطور میتونی به تمامی اون سوالات توی ذهنش پاسخ بدی...پس سریع بعد از اینکه دستت رو شستی میخواستی از آشپزخونه بیرون بری که دستت توسط لینو گرفته شد و مجبور شدی متوقف بشی...
با چشمایی پر از التماس و خواهش بهت خیره بود...میتونستی کاملاً اشک توی چشماش رو ببینی...
+ م...مینهو...
_ چرا همچین کاری با خودت کردی؟...
با نگران ترین لحنی که میتونست حرف بزنه کلمات رو به زبون میآورد و اون صدای آغشته به بغضش باعث میشد بدجوری حس پشیمونی و عذاب وجدان کنی
+ م..من.
#استری_کیدز
به ساعت نگاهی انداختی...۹ شب رو نشون میداد...لبخندی زدی و به سمت آشپزخونه رفتی تا یک غذای سبک و خوشمزه برای شوهرت...لی مینهو درست کنی...
به سمت یخچال رفتی و کمی گوشت و سبزیجات رو برداشتی تا با مواد سرخشون کنی....
همینطوری سرگرم هم زدن مواد توی تابه بودی که صدای باز شدن در به گوشت رسید....
لبخندی زدی چون فهمیدی بلاخره مینهو ، کسی که منتظرش بودی برگشته...
پی همزدن بودی که صدای قدم های مینهو رو میشنیدی که داره بهت نزدیک میشه و بعد دستای گرمی دورت حلقه شد...لبخندی زدی...
_ هوم...بیبی من چطوره ؟
بدن خستش رو به تو سپرده بود و از پشت تورو توی آغوشش گرفته بود و سرش رو همینطور که چشماش خوابالود بود به شونت تکیه داده بود و هر از گاهی هم زیر گوشت رو بوسه ای میزد..
+ تو چطوری ؟...امروزت خوب بود؟
آروم و با لبخند بیحالی سرش رو تکون داد و نگاهش رو به تابه ی روی گاز داد
_ این چیه؟...هوم؟..همسر خوشگلم چی برام درست کرده ؟
+ همسر خوشگلت یک چیز خیلی خوشمزه برات درست کرده...
لبخندی پر رنگ زدی که اونم بوسه ای روی گردنت کاشت...همینطوری داشت به دستات که در حال هم زدن مواد توی تابه با کفگیر چوبی بودن نگاه میکرد و هر چند ثانیه ای بوسی به لپت میزد..
بخاطر این محبتی که نسبت بهت داشت بغضت گرفته بود اما همچنان لبخندی بر لب داشتی و مشغول بودی...
پی هم زدن بودی که کمی از استینت بالا رفت و خط و خش های خونی روی دستت معلوم شد...
مینهو دستاش رو که دورت حلقه شده بودن رو شل کرد و با شوک و تعجب به دست زخمیت خیره شد...
_ ا...این...چ...چیه ؟
سریع استینت رو پایین زدی و خودت رو از لینو فاصله دادی و به سمت ظرف شویی رفتی....
لینو همچنان با تمام شوکی که داشت بهت خیره بود و نمیدونستی الان چطور میتونی به تمامی اون سوالات توی ذهنش پاسخ بدی...پس سریع بعد از اینکه دستت رو شستی میخواستی از آشپزخونه بیرون بری که دستت توسط لینو گرفته شد و مجبور شدی متوقف بشی...
با چشمایی پر از التماس و خواهش بهت خیره بود...میتونستی کاملاً اشک توی چشماش رو ببینی...
+ م...مینهو...
_ چرا همچین کاری با خودت کردی؟...
با نگران ترین لحنی که میتونست حرف بزنه کلمات رو به زبون میآورد و اون صدای آغشته به بغضش باعث میشد بدجوری حس پشیمونی و عذاب وجدان کنی
+ م..من.
۲۲.۰k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.