یه روز به خودت میای و میبینی عاشق شدی...
ولی به اندازهی کافی عاشقی نکردی. میبینی بهترین روزهای عمرت رو از ترس تابو شکنی سکوت کردی و صبرت رو با خودت، تا بزرگسالی یدک کشیدی.
اما اگه زندگی بهم فرصتی داد تا دوباره به روزهای نوجوونیم برگردم، میخوام نامجونی باشم که بیخیال عشقش نمیشه و تک تک آرزوهاش رو زندگی میکنه تا روزی که به تو میرسه، از نشدنها نترسه.
اینجوری شاید اولین باری که دستهات رو گرفتم، اولین آغوشمون، اولین بوسمون و اولین عاشقتم گفتن به شنیدن “دیگه خیلی دیر شده” ختم نشه…
ولی به اندازهی کافی عاشقی نکردی. میبینی بهترین روزهای عمرت رو از ترس تابو شکنی سکوت کردی و صبرت رو با خودت، تا بزرگسالی یدک کشیدی.
اما اگه زندگی بهم فرصتی داد تا دوباره به روزهای نوجوونیم برگردم، میخوام نامجونی باشم که بیخیال عشقش نمیشه و تک تک آرزوهاش رو زندگی میکنه تا روزی که به تو میرسه، از نشدنها نترسه.
اینجوری شاید اولین باری که دستهات رو گرفتم، اولین آغوشمون، اولین بوسمون و اولین عاشقتم گفتن به شنیدن “دیگه خیلی دیر شده” ختم نشه…
۶۷۸
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.