تکپارتی شوگا
ا.ت ویو
با احساس خفگی بیدار شدم چشمامو باز کردم که شوگا محکم بغلم کرده بود کمی تکون خوردم ک گفت
شوگا: خانم پیشی بزار بخوابم...
ا.ت: اما من میخوام بلند شم از خود کار دارم شبیه تو بیکار نیستم..
شوگا: منم کار دارم اما خب بزار کمی بخوابم..
ا.ت: پس تو بخواب اما منو ول کن برم صبحونه آماده کنم الان باید بری شرکت گفتی امروز یه جلسه مهم داری..
با این حرفم مث برق گرفته ها از جاش بلند شد و گفت..
شوگا: چرا زود بیدارم نکردی..
ا.ت: نکنه یادت رفته بود آقا پیشی...
شوگا: اوف یه امروز و میخاستم بخوابم...
ا.ت: این حرف هر روزته...
شوگا: خب اینم روشون...
خندید و بلند شد..
شوگا: میشه تا از حموم میام بيرون صبحونه رو آماده کنی..
ا.ت: باشه آقای پیشی...
با اون لبخند رو لبش ک باعث ذوب شدن قلبم میشه حموم رفت منم از اتاق بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم یه صبحونه خیلی خوب ک شوگا دوسش داشته باشه آماده کردم داشتم میز و میچیدم ک صدا قدماش اومد وای خدا چقد جذاب شده..
ا.ت: مگم میخوای اینجوری بری...
رو صندلی نشست و جوابمو داد...
شوگا: خودت میدونی به جز تو به کسی دیگه حتی یه نگاه زود گذر نمیکنم پس خیالت راحت من هرجور برم اما فقط واسه توعم...
ا.ت: خیالم راحت شد خب شروع کن الان دیر میشه
شوگا: باشه.....
روصندلی نشستم و شروع کردم به خوردن صبحونه بعدی تموم کردن صبحونه شوگا بلند شد و اومد سمتم سرمو بوسید و گفت
شوگا: شام میبینمت خانم پیشی .
ا.ت: باشه روز خوش
تا دم در باهاش رفتم و بعدی خداحافظی رفت و منم دوباره برگشتم آشپزخونه ظرف هارو شستم و خونه رو یکمی تمیز کردم وبعدش اومدم اتاقم یه لباس برداشتم خاستم برم حموم که صدا گوشیم اومد برداشتمش هینا بود جواب دادم
ا.ت: سلام هینا
هینا: سلام خوبی
ا.ت: ممنون کاری داشتی
هینا: خب باهام میری خرید..
ا.ت: چرا من..
هینا: یعنی نمیری.
ا.ت: خب شوگا خونه نیس بدون اجازه اون نمیخام
برم.
هینا: من خودم از شوگا اجازه گرفتم گذاشت بری..
ا.ت: پس دنبالم بیا من آماده میشم..
هینا: چشم الان میام دوستی گوگولی مگولیم..
خندیدم و بعدش قطع کردم حموم رفتم و لباسمو پوشیدم موهامو درس کرد و یکمی میکاپ کردم ک صدا بوق ماشین اومد از پنجره نگاه کردم هینا بود سریع از خونه بیرون شدم سوار ماشین شدم و سلام کردم..
ا.ت: سلام..
هینا: سلام..
ماشین و روشن کردو راه افتاد..
ا.ت: اومم خب کجا میریم..
هینا : اول بريم ناهار بخوریم وبعدش خرید کنیم..
ا.ت: باشه اما واقعا از شوگا اجازه گرفتی...
هینا: آره..مگه من دروغ میگم
ا.ت: نه خدا نکنه فقط خاستم بپرسم...
هینا: باشه
جلو یه رستوران وایستاد از ماشین پیاده شدم و هینام پیاده شد..
داخل رستوران رفتیم و غذا سفارش دادیم بعدی خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم...
و با هینا به یه پاساژ رفتیم اما فک کنم هینا نمیخاست چیزی بخره فقط همنجوری همشو نگاه میکرد و میگفت نه خوب نیس اونقد راه رفتیم ک دیگه نمیتونستم حتی یه قدم بردارم ایستادم و به هینا گفتم..
ا.ت: هینا تروخدا بسه من الان باید برم خونه میدونی شوگا بدش میاد دیر وقت برم خونه...
خاست چیزی بگه ک صدا گوشیش اومد کمی اونور تر ایستاد و جواب داد و بعدی چند دقیقه ی برگشت و گفت بریم..
هینا : خب پس بیا برگردیم یه روز دیگه میایم..
ا.ت: باشه..
هینا رسوندیم خونه و خودش رفت..چراغ خونه خاموش بود به امیدی ک شوگا نیومده باشه...
درو با کلید باز کردم و بعدش بستم جلوم چندتا نور کوچولو بود کفشمو با دمپایی عوض کردم جلو رفتم با یه میز غذا ک با دقت خاصی چیده شده بود روبرو شدم..
چراغ های بیشتری روشن شد و بعدش صدا پا از پشتم اومد..تا چرخیدم ک با شوگا روبرو شدم از کمرم گرفت و به خودش نزدیکم کرد و لبشو رو لبم گذاشت واسه لحظهِ فک کردم رفتم دنيای دیگری...
ازش جدا شدم به چشمام خیره بود و با یه آرامش خاصی زمزمه کرد...
شوگا: خوشحالم که یه سال و باهات یجا گذروندم بهترین اتفاق زندگیم بهترین فردی زندگیم..عشقم خانم پیشی...
و بعدش با انگشتش رو دماغم زد..و خندید..
دستمو رو شونش گذاشتم و گفتم..
ا.ت: اینکه بیتونیم همه رو راضی کنیم و بهم رسیدنمون سختترین کار بود..اما ما تونستیم چون عشق ما عشق واقعی بود و ماهم عاشق واقعی منم خوشحالم ک باهات یه سال و گذروندم با بدی و خوبی ها تو با اومدند زندگیمو قشنگ کردی شبیه خودت..
تو بهترین فرد زندگیمی عشقم آقا پیشی
دوباره به سمت خودش کشیدیم و لبشو رو لبم گذاشت و یه بوسه طولانی ک شد شیرین ترین لحظه از زندگیمون..
پایان
اینو یکی تو ناشناس درخواست داده بود امیدوارم بخونیش و نظرتو بگی چون نگفته بودی با چه ژانری منم اینجور نوشتم
نظرتون واسم همه چیه..پس کامنت بزار و بگو خوب بود یا بد..
#درخواستی
با احساس خفگی بیدار شدم چشمامو باز کردم که شوگا محکم بغلم کرده بود کمی تکون خوردم ک گفت
شوگا: خانم پیشی بزار بخوابم...
ا.ت: اما من میخوام بلند شم از خود کار دارم شبیه تو بیکار نیستم..
شوگا: منم کار دارم اما خب بزار کمی بخوابم..
ا.ت: پس تو بخواب اما منو ول کن برم صبحونه آماده کنم الان باید بری شرکت گفتی امروز یه جلسه مهم داری..
با این حرفم مث برق گرفته ها از جاش بلند شد و گفت..
شوگا: چرا زود بیدارم نکردی..
ا.ت: نکنه یادت رفته بود آقا پیشی...
شوگا: اوف یه امروز و میخاستم بخوابم...
ا.ت: این حرف هر روزته...
شوگا: خب اینم روشون...
خندید و بلند شد..
شوگا: میشه تا از حموم میام بيرون صبحونه رو آماده کنی..
ا.ت: باشه آقای پیشی...
با اون لبخند رو لبش ک باعث ذوب شدن قلبم میشه حموم رفت منم از اتاق بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم یه صبحونه خیلی خوب ک شوگا دوسش داشته باشه آماده کردم داشتم میز و میچیدم ک صدا قدماش اومد وای خدا چقد جذاب شده..
ا.ت: مگم میخوای اینجوری بری...
رو صندلی نشست و جوابمو داد...
شوگا: خودت میدونی به جز تو به کسی دیگه حتی یه نگاه زود گذر نمیکنم پس خیالت راحت من هرجور برم اما فقط واسه توعم...
ا.ت: خیالم راحت شد خب شروع کن الان دیر میشه
شوگا: باشه.....
روصندلی نشستم و شروع کردم به خوردن صبحونه بعدی تموم کردن صبحونه شوگا بلند شد و اومد سمتم سرمو بوسید و گفت
شوگا: شام میبینمت خانم پیشی .
ا.ت: باشه روز خوش
تا دم در باهاش رفتم و بعدی خداحافظی رفت و منم دوباره برگشتم آشپزخونه ظرف هارو شستم و خونه رو یکمی تمیز کردم وبعدش اومدم اتاقم یه لباس برداشتم خاستم برم حموم که صدا گوشیم اومد برداشتمش هینا بود جواب دادم
ا.ت: سلام هینا
هینا: سلام خوبی
ا.ت: ممنون کاری داشتی
هینا: خب باهام میری خرید..
ا.ت: چرا من..
هینا: یعنی نمیری.
ا.ت: خب شوگا خونه نیس بدون اجازه اون نمیخام
برم.
هینا: من خودم از شوگا اجازه گرفتم گذاشت بری..
ا.ت: پس دنبالم بیا من آماده میشم..
هینا: چشم الان میام دوستی گوگولی مگولیم..
خندیدم و بعدش قطع کردم حموم رفتم و لباسمو پوشیدم موهامو درس کرد و یکمی میکاپ کردم ک صدا بوق ماشین اومد از پنجره نگاه کردم هینا بود سریع از خونه بیرون شدم سوار ماشین شدم و سلام کردم..
ا.ت: سلام..
هینا: سلام..
ماشین و روشن کردو راه افتاد..
ا.ت: اومم خب کجا میریم..
هینا : اول بريم ناهار بخوریم وبعدش خرید کنیم..
ا.ت: باشه اما واقعا از شوگا اجازه گرفتی...
هینا: آره..مگه من دروغ میگم
ا.ت: نه خدا نکنه فقط خاستم بپرسم...
هینا: باشه
جلو یه رستوران وایستاد از ماشین پیاده شدم و هینام پیاده شد..
داخل رستوران رفتیم و غذا سفارش دادیم بعدی خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم...
و با هینا به یه پاساژ رفتیم اما فک کنم هینا نمیخاست چیزی بخره فقط همنجوری همشو نگاه میکرد و میگفت نه خوب نیس اونقد راه رفتیم ک دیگه نمیتونستم حتی یه قدم بردارم ایستادم و به هینا گفتم..
ا.ت: هینا تروخدا بسه من الان باید برم خونه میدونی شوگا بدش میاد دیر وقت برم خونه...
خاست چیزی بگه ک صدا گوشیش اومد کمی اونور تر ایستاد و جواب داد و بعدی چند دقیقه ی برگشت و گفت بریم..
هینا : خب پس بیا برگردیم یه روز دیگه میایم..
ا.ت: باشه..
هینا رسوندیم خونه و خودش رفت..چراغ خونه خاموش بود به امیدی ک شوگا نیومده باشه...
درو با کلید باز کردم و بعدش بستم جلوم چندتا نور کوچولو بود کفشمو با دمپایی عوض کردم جلو رفتم با یه میز غذا ک با دقت خاصی چیده شده بود روبرو شدم..
چراغ های بیشتری روشن شد و بعدش صدا پا از پشتم اومد..تا چرخیدم ک با شوگا روبرو شدم از کمرم گرفت و به خودش نزدیکم کرد و لبشو رو لبم گذاشت واسه لحظهِ فک کردم رفتم دنيای دیگری...
ازش جدا شدم به چشمام خیره بود و با یه آرامش خاصی زمزمه کرد...
شوگا: خوشحالم که یه سال و باهات یجا گذروندم بهترین اتفاق زندگیم بهترین فردی زندگیم..عشقم خانم پیشی...
و بعدش با انگشتش رو دماغم زد..و خندید..
دستمو رو شونش گذاشتم و گفتم..
ا.ت: اینکه بیتونیم همه رو راضی کنیم و بهم رسیدنمون سختترین کار بود..اما ما تونستیم چون عشق ما عشق واقعی بود و ماهم عاشق واقعی منم خوشحالم ک باهات یه سال و گذروندم با بدی و خوبی ها تو با اومدند زندگیمو قشنگ کردی شبیه خودت..
تو بهترین فرد زندگیمی عشقم آقا پیشی
دوباره به سمت خودش کشیدیم و لبشو رو لبم گذاشت و یه بوسه طولانی ک شد شیرین ترین لحظه از زندگیمون..
پایان
اینو یکی تو ناشناس درخواست داده بود امیدوارم بخونیش و نظرتو بگی چون نگفته بودی با چه ژانری منم اینجور نوشتم
نظرتون واسم همه چیه..پس کامنت بزار و بگو خوب بود یا بد..
#درخواستی
۱۰.۵k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.