بـ ر بـ اد رفـ تـ ه پارت⁶
«ویو سوجین روز بعد،پس از بیدار شدن»
رو تخت نشسته بودمو به دایون فکر میکردم،برعکس هیون که پر جنب و جوش بود و گاهی رو اعصاب دایون خیلی آروم بود... بد نبود برای خلاص شدن از دسته هیون باهاش سرد شمو با دایون بهش خیانت کنم... چتد دیقه تو همین فکرا بودم که یهو به خودم اومدم! این چه فکرایی بوپ به سرم زد؟! منی که تا دیروز جونم برای هیون میرفت چرا الان یهو اینجوری شدم؟ خودمو بیخیال کردمو گفتم سعی میکنم مثل قبل باشمو ازین فکرای عجیب نکنم
«ویو هیون ووک»
اماده شدمو رفتم سراغ گوشیم که به سوجین خبر بدم بیاد دنبالم که پیامشو دیدم: از امروز نمیتونم بیام دنبالت خودت بیا....
از حرفش متعجب شدم اما اهمیت ندادم و جواب دادم: مشکلی نیست برا خودم سرویس میگیرم ^_^
بعدش تاکسی گرفتمو رفتم شرکت، وارد فروشگاه شدمودیدم دایون و سوجین دارن باهم بگو بخند میکنن... کمی ناراحت شدم اما با خودم گفتم بعدا با سوجین صحبت میکنم، رفتم جلو و سلام کردم اما اونا حتا جوابمو ندادن!
خیلی ناراحت بودم کل روزو بی وقفه کار میکردمو اونا اصلا انگار متوجه وجود من نبودن! فقط گاهی میومدن و کاراشونو رو سر من مینداختن و میرفتن... چند روز همینجوری گذشت و دیدم نمیتونم دووم بیارم برای همین...
پایان این پارت🥺😂
یکم تو خ. ماری بمونین بعدا پارت بعدو میزارم کیوتا🥺💜
از این پارت به بعد شرط داره...
لایک: ⑤
کامنت③
رو تخت نشسته بودمو به دایون فکر میکردم،برعکس هیون که پر جنب و جوش بود و گاهی رو اعصاب دایون خیلی آروم بود... بد نبود برای خلاص شدن از دسته هیون باهاش سرد شمو با دایون بهش خیانت کنم... چتد دیقه تو همین فکرا بودم که یهو به خودم اومدم! این چه فکرایی بوپ به سرم زد؟! منی که تا دیروز جونم برای هیون میرفت چرا الان یهو اینجوری شدم؟ خودمو بیخیال کردمو گفتم سعی میکنم مثل قبل باشمو ازین فکرای عجیب نکنم
«ویو هیون ووک»
اماده شدمو رفتم سراغ گوشیم که به سوجین خبر بدم بیاد دنبالم که پیامشو دیدم: از امروز نمیتونم بیام دنبالت خودت بیا....
از حرفش متعجب شدم اما اهمیت ندادم و جواب دادم: مشکلی نیست برا خودم سرویس میگیرم ^_^
بعدش تاکسی گرفتمو رفتم شرکت، وارد فروشگاه شدمودیدم دایون و سوجین دارن باهم بگو بخند میکنن... کمی ناراحت شدم اما با خودم گفتم بعدا با سوجین صحبت میکنم، رفتم جلو و سلام کردم اما اونا حتا جوابمو ندادن!
خیلی ناراحت بودم کل روزو بی وقفه کار میکردمو اونا اصلا انگار متوجه وجود من نبودن! فقط گاهی میومدن و کاراشونو رو سر من مینداختن و میرفتن... چند روز همینجوری گذشت و دیدم نمیتونم دووم بیارم برای همین...
پایان این پارت🥺😂
یکم تو خ. ماری بمونین بعدا پارت بعدو میزارم کیوتا🥺💜
از این پارت به بعد شرط داره...
لایک: ⑤
کامنت③
۱.۵k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.