خوندن پارت لایک نکرده حرام است😂
خوندن پارت لایک نکرده حرام است😂
حالا ک میخونی بلایک دیگ
گناه دارم اینقدر زحمت میکشم🥺🥲
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
کل اون مدت هاکان و بی بی ط بیمارستان کناره من بودن صبحم بد از اینک سوپ خوردم با کمک بی بی سواره ماشین هاکان شدیم و ب سمته خونه رفتم خونه ک چه ارز کنم عمارتی ک زندگیمو نابود کرد و خاطراته بعدیو برام رقم زد وقتی رسیدیم بی بی برام آب میوه آورد و حتی نمیذاشت از روی تخت بلند بشم و برای گلاب ب روتون دستشویی رفتنم باید بهش جواب پس میدادم 😂 خلاصه این چند روز گذشت و رعنا مدام رفتو آمد داشت و منم با هاکان هیچ کاری نداشتم البته اون همش سعی میکرد باهام حرف بزنه ولی من محل سگم بهش نمیدادم ط آشپز خونه بودم ک رعنا اومد و خطاب ب من گفت~ وای چقدر تشنمه ی لیوان آب دوغ بیار برام چشام گرد شد عجب رویی داره انگار من خدمتکارشم نازنین ک یکی از خدمه های جدید بود لب زد +الان براتون میارم ک مانعش شد ~من با ط بودم و رو ب من گفت بدو مگ با ط نیستم خیلی عصبی بودم ولی میترسیدم باز هار بشه حمله کنه و بچم طوریش بشه برا همین ب سمته یخچال رفتم تا خواستم درو باز کنم ی چیزی خورد ط سرم و چیزه خنکی ریخت روم چشامو باز کردم دیدم وای دوغ بود پارچو گذاشته بود لبه ی یخچال تا بریزه روم با عصبانیت نگاش کردم ک با لبخنده مرموزش ب سمتم اومد ~تا ط باشی هوا برت نداره کلفت جون و بد از آشپز خونه زد بیرون خیلی سرد بود ب سمته اتاقم رفتم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم
#یک_ماه_بد
دلم برای دوست جونیم یگانه تنگ شده بود با اینک اصن دلم نمیخواست با هاکان حرف بزنم ولی ازش خواستم منو ببرتم تا یگانه رو ببینم حدود ساعت 3بود آماده بودم و منتظر بودم از شرکت بیاد تا منو ببره ولی ب تلفن خونه زنگ زد و گفت نمیاد و یکیو میفرسته یکی با ماشینی ک تقریبا شبیه ب ماشین هاکان داشت ولی سفیدش اومد دنبالم پسره خوش چهره و خوش تیپ ~سلام زن داش من دانیالم دوست و کارمند هاکانم و دسته شو دراز کرد از طرزه حرف زدنش خندم گرفت ک اونم خندید دستشو گرفتم+سلام خوشبختم نفیسه ~مگ میشه ندونم خیلی دلم میخواست زود تر از اینا ببینمتون مادمازل ولی میدونی ک هاکان خیلی حسوده ب ی لبخند اکتفا کردم و سوار شدیم خیلی پسره بامزه ای بود همش منو میخندوند ط راهم ب یتیم خونه ک رسیدیم یگانه رو دیدم ک داشت کتاب ب دست خارج میشد با ذوق صداش کردم~ یگانه ک گیج نگام کرد تا متوجه شد منم با دو اومد سمتم و پرید بغلم کلی ط بغل هم گریه کردیم اب قوره کرفتانامون ک تموم شد شروع کرد ب سوال و جواب من +کجا بودی این همه مدت مثلا قرار بود زودی برگردی اشکاشو پاک کردم و گفتم ~معذرت میخوام نتونستم بیام ببینمت +شنیدم ازدواج کردی اینه شوهرت ب دانیال «اشاره کرد» ط از کجا..
حالا ک میخونی بلایک دیگ
گناه دارم اینقدر زحمت میکشم🥺🥲
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
کل اون مدت هاکان و بی بی ط بیمارستان کناره من بودن صبحم بد از اینک سوپ خوردم با کمک بی بی سواره ماشین هاکان شدیم و ب سمته خونه رفتم خونه ک چه ارز کنم عمارتی ک زندگیمو نابود کرد و خاطراته بعدیو برام رقم زد وقتی رسیدیم بی بی برام آب میوه آورد و حتی نمیذاشت از روی تخت بلند بشم و برای گلاب ب روتون دستشویی رفتنم باید بهش جواب پس میدادم 😂 خلاصه این چند روز گذشت و رعنا مدام رفتو آمد داشت و منم با هاکان هیچ کاری نداشتم البته اون همش سعی میکرد باهام حرف بزنه ولی من محل سگم بهش نمیدادم ط آشپز خونه بودم ک رعنا اومد و خطاب ب من گفت~ وای چقدر تشنمه ی لیوان آب دوغ بیار برام چشام گرد شد عجب رویی داره انگار من خدمتکارشم نازنین ک یکی از خدمه های جدید بود لب زد +الان براتون میارم ک مانعش شد ~من با ط بودم و رو ب من گفت بدو مگ با ط نیستم خیلی عصبی بودم ولی میترسیدم باز هار بشه حمله کنه و بچم طوریش بشه برا همین ب سمته یخچال رفتم تا خواستم درو باز کنم ی چیزی خورد ط سرم و چیزه خنکی ریخت روم چشامو باز کردم دیدم وای دوغ بود پارچو گذاشته بود لبه ی یخچال تا بریزه روم با عصبانیت نگاش کردم ک با لبخنده مرموزش ب سمتم اومد ~تا ط باشی هوا برت نداره کلفت جون و بد از آشپز خونه زد بیرون خیلی سرد بود ب سمته اتاقم رفتم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم
#یک_ماه_بد
دلم برای دوست جونیم یگانه تنگ شده بود با اینک اصن دلم نمیخواست با هاکان حرف بزنم ولی ازش خواستم منو ببرتم تا یگانه رو ببینم حدود ساعت 3بود آماده بودم و منتظر بودم از شرکت بیاد تا منو ببره ولی ب تلفن خونه زنگ زد و گفت نمیاد و یکیو میفرسته یکی با ماشینی ک تقریبا شبیه ب ماشین هاکان داشت ولی سفیدش اومد دنبالم پسره خوش چهره و خوش تیپ ~سلام زن داش من دانیالم دوست و کارمند هاکانم و دسته شو دراز کرد از طرزه حرف زدنش خندم گرفت ک اونم خندید دستشو گرفتم+سلام خوشبختم نفیسه ~مگ میشه ندونم خیلی دلم میخواست زود تر از اینا ببینمتون مادمازل ولی میدونی ک هاکان خیلی حسوده ب ی لبخند اکتفا کردم و سوار شدیم خیلی پسره بامزه ای بود همش منو میخندوند ط راهم ب یتیم خونه ک رسیدیم یگانه رو دیدم ک داشت کتاب ب دست خارج میشد با ذوق صداش کردم~ یگانه ک گیج نگام کرد تا متوجه شد منم با دو اومد سمتم و پرید بغلم کلی ط بغل هم گریه کردیم اب قوره کرفتانامون ک تموم شد شروع کرد ب سوال و جواب من +کجا بودی این همه مدت مثلا قرار بود زودی برگردی اشکاشو پاک کردم و گفتم ~معذرت میخوام نتونستم بیام ببینمت +شنیدم ازدواج کردی اینه شوهرت ب دانیال «اشاره کرد» ط از کجا..
۳.۴k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.