پارت چهارم
پارت چهارم
از عشق متنفرم
بعد باهاشون خداحافظی کردن و رفتن
سه روز بعد
تو این سه روز خیلی فکر کردم باید از این خانواده هر جور که شده انتقام میگرفتم باید کاری میکردم که همشون داغون بشم البته به جز سوجین نقشه رو کشیده بودم تا پنج ماهگی بچه اینجا میموندم چون که اول باید جین رو ع.ا.ش.ق خودم میکردم و مجبورش میکردم از لونا ط.ل.ا.ق. بگیره بعد اجبارشون میکردم ازدواج کنیم و یه روز مونده به عروسی با بچم ترکش میکردم و میرفتم از امروز باید نقشم رو عملی میکردم
پاشدم لباس هامو پوشیدم و رفتم پیش آجوما تا بهش کمک کنم میدونستم جین برای ناهار از اتاقش میومد بیرون برای همون سطل آب رو برداشتم رفتم راهرو رو طی بکشم همینطور داشتم کارم رو میکردم که بلاخره جین از اتاق درومد بیرون باید الان شروع میکردم
جین:ات کی به تو گفته کار کنی مگه تو ح.ا.م.ل.ه.نیستی
ات:نترسید با کار کردن به بچه آسیب نمیزنم مواظب..همون لحظه خودمو زدم به بیهوشی تا جین مجبور بشه تو ب.غ.ل.ش بگیرتم دقیقا تو زمانی افتادم تا لونا هم ببینه که دید
بعد جین نگران منو برد تو اتاقش و دکترو صدا زد بعد از مدتی معاینه اینا دکتر رفت و جین بهم گفت
جین :از این به بعد کار نمیکنی بهت یه اتاق گفتم آماده کنن تا بچه دنیا بیاد اونجا میمونی بعد ...
ساعت یازده بود همه تو عمارت این موقع خواب میشدن به جز جین اون همیشه تو این ساعت میرفت آشپز خونه و برای خودش قهوه درست میکرد و میخورد با تمام جزئیات این نقشه رو ترتیب داده بودم پاشدم یه ن.ی.م ت.ن.ه باز پوشیدم و یه شلوارک که خیلی کوتاه بود موهام رو هم باز گذاشتم و یه بالم لب زدم و رفتم پایین
وقتی باهاش روبه رو شدم جوری رفتار کردم که مثلا تعجب کردم
ات: ببخشید مزاحمتون شدم
جین :این وقت شب این جا چیکار میکنی
ات:هیچ تشنه ام شد اومدم آب بخورم
جین :خوبه پس زود باش که حوصله ندارم
ات:باش ولی چرا حوصله ندارید
جین :به تو ربطی نداره
ات:چرا داره من دیگه مادر بچتم تو هم پدر بچه من پس مربوطه
جین :خیلی رو مخی ولی باش بهت میگم
ات:خب گوش میدم
جین :موضوع لوناس همیشه باهم دعوا داریم خسته شدم دیگه اگه مجبور نباشم یه دقیقه هم تحملش نمیکنم ولی
ات:ولی بابات نمیذاره
جین :از کجا فهمیدی
ات:خب معلومه دیگه اصلا دوسش نداری و از روی اجبار ازدواج کردی
جین :درسته راستی حرف زدن باهات حالمو بهتر کرد
ات:...فقط لبخند زد
جین :ات میتونم هر شب باهات اینطور درد و دل کنم
ات:چرا که نه البته پس شب ها اینجا میبینمت
جین :باش ممنون
ات:خواهش بعد رفتم به سمت اتاقم خوشحال بودم چون نقشم خوب گرفته بود نباید این فرصت ها رو خراب میکردم
همینطور داشتم آماده خواب میشدم که یهو حالم بد شد و رفتم بالا آوردم
از عشق متنفرم
بعد باهاشون خداحافظی کردن و رفتن
سه روز بعد
تو این سه روز خیلی فکر کردم باید از این خانواده هر جور که شده انتقام میگرفتم باید کاری میکردم که همشون داغون بشم البته به جز سوجین نقشه رو کشیده بودم تا پنج ماهگی بچه اینجا میموندم چون که اول باید جین رو ع.ا.ش.ق خودم میکردم و مجبورش میکردم از لونا ط.ل.ا.ق. بگیره بعد اجبارشون میکردم ازدواج کنیم و یه روز مونده به عروسی با بچم ترکش میکردم و میرفتم از امروز باید نقشم رو عملی میکردم
پاشدم لباس هامو پوشیدم و رفتم پیش آجوما تا بهش کمک کنم میدونستم جین برای ناهار از اتاقش میومد بیرون برای همون سطل آب رو برداشتم رفتم راهرو رو طی بکشم همینطور داشتم کارم رو میکردم که بلاخره جین از اتاق درومد بیرون باید الان شروع میکردم
جین:ات کی به تو گفته کار کنی مگه تو ح.ا.م.ل.ه.نیستی
ات:نترسید با کار کردن به بچه آسیب نمیزنم مواظب..همون لحظه خودمو زدم به بیهوشی تا جین مجبور بشه تو ب.غ.ل.ش بگیرتم دقیقا تو زمانی افتادم تا لونا هم ببینه که دید
بعد جین نگران منو برد تو اتاقش و دکترو صدا زد بعد از مدتی معاینه اینا دکتر رفت و جین بهم گفت
جین :از این به بعد کار نمیکنی بهت یه اتاق گفتم آماده کنن تا بچه دنیا بیاد اونجا میمونی بعد ...
ساعت یازده بود همه تو عمارت این موقع خواب میشدن به جز جین اون همیشه تو این ساعت میرفت آشپز خونه و برای خودش قهوه درست میکرد و میخورد با تمام جزئیات این نقشه رو ترتیب داده بودم پاشدم یه ن.ی.م ت.ن.ه باز پوشیدم و یه شلوارک که خیلی کوتاه بود موهام رو هم باز گذاشتم و یه بالم لب زدم و رفتم پایین
وقتی باهاش روبه رو شدم جوری رفتار کردم که مثلا تعجب کردم
ات: ببخشید مزاحمتون شدم
جین :این وقت شب این جا چیکار میکنی
ات:هیچ تشنه ام شد اومدم آب بخورم
جین :خوبه پس زود باش که حوصله ندارم
ات:باش ولی چرا حوصله ندارید
جین :به تو ربطی نداره
ات:چرا داره من دیگه مادر بچتم تو هم پدر بچه من پس مربوطه
جین :خیلی رو مخی ولی باش بهت میگم
ات:خب گوش میدم
جین :موضوع لوناس همیشه باهم دعوا داریم خسته شدم دیگه اگه مجبور نباشم یه دقیقه هم تحملش نمیکنم ولی
ات:ولی بابات نمیذاره
جین :از کجا فهمیدی
ات:خب معلومه دیگه اصلا دوسش نداری و از روی اجبار ازدواج کردی
جین :درسته راستی حرف زدن باهات حالمو بهتر کرد
ات:...فقط لبخند زد
جین :ات میتونم هر شب باهات اینطور درد و دل کنم
ات:چرا که نه البته پس شب ها اینجا میبینمت
جین :باش ممنون
ات:خواهش بعد رفتم به سمت اتاقم خوشحال بودم چون نقشم خوب گرفته بود نباید این فرصت ها رو خراب میکردم
همینطور داشتم آماده خواب میشدم که یهو حالم بد شد و رفتم بالا آوردم
۳.۲k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.