رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part_23
#Diyana
طوبا:هرچی در زدم درو باز نکردی نگرانت شدم با کلید یدک درو باز کردم
دیانا:آها... ببخشید نمیخاستم نگرانتون کنم....دارو توی بدنم بود باعث خوابآلودگیم شد
طوبا:نه عزیزم بگیر بخواب...برات لباس آوردم گذاشتم روی کاناپه کاری نداری گلم ؟
دیانا:نه ممنونم خاله جون
دیگه خواب از سرم پریده بود بلند شدم و زنگ کنار درو زدم تا یکی بیاد بالا طولی نکشید که صدای طوبا خانوم از پشت در اومد بازش کردم و دستشو کشیدم و آوردم داخل و گفتم:
دیانا:خاله میشه برام به خودکار پیدا کنید فقط کسی از این موضوع مطلع نشه
دستشو کرد توی جیب مانتوش و از کنار دفترچه یادداشتش خودکارشو برداشت دادش به من و گفت:
طوبا:باشه گلم خیالت راحت
از اتاق بیرون رفت منم سریع درو قفل کردم و به سمت تختم رفتم و دفترمو بیرون آوردم و شروع کردم به نوشتن....
#Arsalan
در شیشه ای رو باز کردم و وارد بخش ریاست شدم به سمت منشیم که یه خانوم مسن ولی باهوش و کاربرد بود رفتم و یادداشت کار های امروزو ازش گرفتم در اتاقو باز کردم و ب سمت میزم رفتم کتمو در آوردم و گذاشتم پشت صندلی با بخش خدماتی شرکت تماس گرفتم و یه فنجون قهوه سفارش دادم و رپی صندلی نشستم نگاهی به کار های امروزم کردم و مخم سوت کشید آخه این همه کار؟
عمارت توی روستا بود و شرکت توی شهر هر روز فقط باید چهار ساعت سر هم فقط رفت و برگشتم طول میکشید پدر راضی نمیشد بیایم شهر منم مجبور بودم به حرفش گوش کنم
#ادامه_دارد
#Part_23
#Diyana
طوبا:هرچی در زدم درو باز نکردی نگرانت شدم با کلید یدک درو باز کردم
دیانا:آها... ببخشید نمیخاستم نگرانتون کنم....دارو توی بدنم بود باعث خوابآلودگیم شد
طوبا:نه عزیزم بگیر بخواب...برات لباس آوردم گذاشتم روی کاناپه کاری نداری گلم ؟
دیانا:نه ممنونم خاله جون
دیگه خواب از سرم پریده بود بلند شدم و زنگ کنار درو زدم تا یکی بیاد بالا طولی نکشید که صدای طوبا خانوم از پشت در اومد بازش کردم و دستشو کشیدم و آوردم داخل و گفتم:
دیانا:خاله میشه برام به خودکار پیدا کنید فقط کسی از این موضوع مطلع نشه
دستشو کرد توی جیب مانتوش و از کنار دفترچه یادداشتش خودکارشو برداشت دادش به من و گفت:
طوبا:باشه گلم خیالت راحت
از اتاق بیرون رفت منم سریع درو قفل کردم و به سمت تختم رفتم و دفترمو بیرون آوردم و شروع کردم به نوشتن....
#Arsalan
در شیشه ای رو باز کردم و وارد بخش ریاست شدم به سمت منشیم که یه خانوم مسن ولی باهوش و کاربرد بود رفتم و یادداشت کار های امروزو ازش گرفتم در اتاقو باز کردم و ب سمت میزم رفتم کتمو در آوردم و گذاشتم پشت صندلی با بخش خدماتی شرکت تماس گرفتم و یه فنجون قهوه سفارش دادم و رپی صندلی نشستم نگاهی به کار های امروزم کردم و مخم سوت کشید آخه این همه کار؟
عمارت توی روستا بود و شرکت توی شهر هر روز فقط باید چهار ساعت سر هم فقط رفت و برگشتم طول میکشید پدر راضی نمیشد بیایم شهر منم مجبور بودم به حرفش گوش کنم
#ادامه_دارد
۷.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.