بریم بنویسیم...✍️
بریم بنویسیم...✍️
ا.ت ویو
من یه دختری هستم که تو کره به دنیا اومدم و تا روز های قبل هم کره بودم ولی اتفاقی افتاد که زندگیم رو نابود کرد...
کیم تهیونگ، بزرگترین مافیای جهان که اونم تو کره زندگی میکرد، مطمئنن همتون فهمیدین که چه اتفاقی افتاده ، اون منو گروگان گرفته بود و به ترز وحشیانه ای من رو آورد به پاریس اون من رو جای برده ی خودش حساب کرد.
زمان حال..
تو عمارت اون بودم
خیلی داشتم زجر میکشیدم تو یه اتاق سرد و خالی بودم تنم جون نداشتن یهو یه چیزی به فکرم رسید و از جام بلند شدم و یه میله ی آهن رو برداشتم و محکم زدم به پنجره و شیشه ی پنجره خورد شد و رو زمین افتاد از تو پنجره پریدم پایین و یکم تنم درد گرفت ولی اهمیت ندادم و بلند شدم یواشکی از پشت بادیگاردای که تو حیاط بودن رد شدم تا رسیدم به در خروجی از در پریدم اونور و فرار کردم ، کله راه رو فقط دویدم تا رسیدیم به یک خیابون تنگ و تاریک فکر کرده بودم که گم شدم ولی بهتر از این بود که تو یه عمارت باشم و بدون آب و غذا و بعدشم کلی کتک بخورم
همونجا برای خودم یه کارتون کهنه رو گرفتم رو زمین گذاشتم و این گداها رفتم روش نشستم و خوابیدم...
پرش زمانی به فردا
صبح با داد و بیداد های تو خیابون ها و صدای ماشین ها بلند شدم یهو دیدم که همون بادیگاردای تهیونگ بودن که داشتن دنبالم میگشتن و مردم هم از پنجره های خونشون سرشون رو گذاشته بودن بیرون و نگاه میکردن انقدر که ترسیده بودم داشتم به خودم میلرزیدم سریع بلند شدم و فرار کردم یهو بادیگاردا منو دیدن و سمتم حمله کردن سرعت دویدنم رو بیشتر کردم تا اینکه رسیدم به یک بن بست راحی نداشتم تا فرار کنم که بادیگاردا رسیدن و دور هم جمع شدن و از بینشون تهیونگ اومد..
و....
ا.ت ویو
من یه دختری هستم که تو کره به دنیا اومدم و تا روز های قبل هم کره بودم ولی اتفاقی افتاد که زندگیم رو نابود کرد...
کیم تهیونگ، بزرگترین مافیای جهان که اونم تو کره زندگی میکرد، مطمئنن همتون فهمیدین که چه اتفاقی افتاده ، اون منو گروگان گرفته بود و به ترز وحشیانه ای من رو آورد به پاریس اون من رو جای برده ی خودش حساب کرد.
زمان حال..
تو عمارت اون بودم
خیلی داشتم زجر میکشیدم تو یه اتاق سرد و خالی بودم تنم جون نداشتن یهو یه چیزی به فکرم رسید و از جام بلند شدم و یه میله ی آهن رو برداشتم و محکم زدم به پنجره و شیشه ی پنجره خورد شد و رو زمین افتاد از تو پنجره پریدم پایین و یکم تنم درد گرفت ولی اهمیت ندادم و بلند شدم یواشکی از پشت بادیگاردای که تو حیاط بودن رد شدم تا رسیدم به در خروجی از در پریدم اونور و فرار کردم ، کله راه رو فقط دویدم تا رسیدیم به یک خیابون تنگ و تاریک فکر کرده بودم که گم شدم ولی بهتر از این بود که تو یه عمارت باشم و بدون آب و غذا و بعدشم کلی کتک بخورم
همونجا برای خودم یه کارتون کهنه رو گرفتم رو زمین گذاشتم و این گداها رفتم روش نشستم و خوابیدم...
پرش زمانی به فردا
صبح با داد و بیداد های تو خیابون ها و صدای ماشین ها بلند شدم یهو دیدم که همون بادیگاردای تهیونگ بودن که داشتن دنبالم میگشتن و مردم هم از پنجره های خونشون سرشون رو گذاشته بودن بیرون و نگاه میکردن انقدر که ترسیده بودم داشتم به خودم میلرزیدم سریع بلند شدم و فرار کردم یهو بادیگاردا منو دیدن و سمتم حمله کردن سرعت دویدنم رو بیشتر کردم تا اینکه رسیدم به یک بن بست راحی نداشتم تا فرار کنم که بادیگاردا رسیدن و دور هم جمع شدن و از بینشون تهیونگ اومد..
و....
۳.۲k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.