ستاره اسمون من♪
ستاره اسمون من♪
#پارت59
«از زبان راوی»
بعداز یک هفته بلاخره چویا کمی چشماشو از هم باز کرد، تقریبا میشه گفت از مرگ نجات پیدا کرده بود.
شش روز بعداز باز کردن ـه چشمش بلاخره میتونست مرخص شه ولی هنوز باید یه روز ـه دیگه ـروهم تو اون بیمارستان سپری میکرد.
چشماش به دلیل ـه اسیب دیدگی با پانسمان بسته شده بود ـو باید تا یک ماه صبر میکرد تا سلامت ـه کاملو بدست بیاره.
دازای هم مرخص شده بود ـو هراز گاهی بدون ـه اینکه خود ـه چویا بفهمه از پشت ـه شیشه بهش زل میزد ـو بعد از اینکه مطمئن میشد حالش خوبه میرفت.
میو هم هروز میومد ـو بهش سر میزد ـو برمیگشت خونه.
«از زبان چویا»
تمام ـه مدتی که تو بیمارستانم برام مثله جهنم میگذره.
دلم میخواد زودتر برگردم خونه، پیشه بچه ها؛ میخوام همشونو ببینم ولی با وضع فعلی نمیتونستم ببینمشون.
همونجور که رو تخت ـه بیمارستان نشسته بودم، از پتو چنگی زدم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم تا بلکه بغضی که از اونروز داشت به گلوم چنگ میزد ـو از بین ببرم ولی فایده نداشت.
خیلی قشنگ میشد از قیافه ـم فهمید که بغض دارم.
با زده شدن در صدامو صاف کردم ـو منتظر شدم اون فرد بیاد داخل.
در همون موقع باز شد ـو یه نفر داخل اومد ـو درو بست.
اولش فک کردم میوچان یا پرستار ـه ولی از عطرش متوجه شدم که اونا نیستن.
اون عطر ـه تلخ ـه قهوه،... دازایه!
پتوی روی پام رو بیشتر تو دستم فشردم ـو سعی کردم اروم باشم.
هرچی نباشه خیلی حرفارو زدم که نباید میزدم.
با صدای اروم ولی سردی گفتم: چیکارم داری؟
اومد ـو روی صندلی ـه کنار تخت نشست.
چند دقیقه ای تو سکوت سپری شد که بلاخره گفت: هاچیرو یادته؟
سری تکون دادم که گفت: اون بود که نجاتمون داد.
درواقع اون یکی از همبازی ـه بچگیاته.
با تعجب سرمو سمتش چرخوندم که گفت: اینکه چرا نجاتمون داد یا بعداز از حال رفتنت چه اتفاقی افتاد ـو من نمیدونم.
یهو چت شد؟ زد به سرت دیگه دوست ـو دشمن نمیشناختی زدی همه ـمونو نابود کردی.
تو شوک داشتم به حرفاش گوش میدادم، چی داشت میگفت. مگه من چیکار کردم؟
اروم زمزمه کردم: چی داری میگی.
متوجه شدم داره ازم دور میشه، دستامو مشت کردم ـو گفتم: دا.. دازای... صب کن.
_یعنی هیچی یادت نمیاد؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم که درو باز کردم که دوباره گفتم: د... در رابطه با اون دعوامون..!
نذاشت حرفمو کامل کنم ـو پرید وسط ـه حرفم و با سردی گفت: نه من دیگه تو رو میبینم نه تو، اینجوری واسه هردومون بهتره.
با حرفی که زد انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم، با کلی کلنجار بلاخره لبامو از هم فاصله دادم ـو تا حرفی بزنم ولی بابسته شدن ـه در ـوصدای قدماش که داشت ازم دور میشد باعث شد دهنمو ببندم.
چرا .. اینطوری شد.
من کار ـه اشتباهی نکردم، ولی..
یعنی قرار نیست دیگه..
مگه.. مگه این ارزوت نبود، پس چرا... چرا همچین حسی دارم؟
بلاخره از دستش راحت شدی، پس چرا داری...
دستمو بالا اوردم ـو رو پانسمان گذاشتم ـو خواستم درش بیارم که پشیمون شدم.
دستمو پایین اوردم.
کاش حداقل.، میتونستم ببینمش.
(فقط براش یه تیکه اشغال بودم...!)
«از زبان راوی»
با کمک ـه میو داخل رفت ـو رو مبل نشست.
نفس ـه عمیقی کشید که کائده کنارش نشست ـو با لبخند گفت: بابا، میشه اون پانسمان ـو از رو چشمات برداری؟
لبخندی زد ـو گفت: فعلا نمیتونم کوچولو دیدی که دکتر چی گفت، حداقل باید تا اخر ـه این ماه چشمام بسته باشه.
دخترش اخمی کرد ولی سریع جاشو به لبخند داد ـو تو بغلش ـه چویا نشست.
میو بالا رفت تا لباساشو عوض کنه، مادر ـه میو هم با فاصله از چویا نشست که کائده چان هم همراه ـه مادرش به طبقه ی بالا رفت تا لباسشو عوض کنه.
چویا میتونست حدس بزنه که مادر ـه میو کنارش نشسته بخاطر ـه همین با صدای اروم ـو لکنت گفت: لو.. لوسیفر"اسمشه" من.. من.. مـ.. معذرت میخوام،.. نـ.. نمیخواستم.. نمیخواستم از پیششون برم، بـ.. بخاطر ـه اصرار ـه میو چان رفتم.. با بی میلی از خونه رفتم،.. مـ.. متاسفم که نتونستم.. دخترتو به جایی که میخوای.. برسونم.. من..
نتونستم حرفمو بزنم، بخاطر ـه این بغض ـه چند روزم داشتم خفه میشدم.
اب دهنمو قورت دادم ـو گفتم: مـ.. من..
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت59
«از زبان راوی»
بعداز یک هفته بلاخره چویا کمی چشماشو از هم باز کرد، تقریبا میشه گفت از مرگ نجات پیدا کرده بود.
شش روز بعداز باز کردن ـه چشمش بلاخره میتونست مرخص شه ولی هنوز باید یه روز ـه دیگه ـروهم تو اون بیمارستان سپری میکرد.
چشماش به دلیل ـه اسیب دیدگی با پانسمان بسته شده بود ـو باید تا یک ماه صبر میکرد تا سلامت ـه کاملو بدست بیاره.
دازای هم مرخص شده بود ـو هراز گاهی بدون ـه اینکه خود ـه چویا بفهمه از پشت ـه شیشه بهش زل میزد ـو بعد از اینکه مطمئن میشد حالش خوبه میرفت.
میو هم هروز میومد ـو بهش سر میزد ـو برمیگشت خونه.
«از زبان چویا»
تمام ـه مدتی که تو بیمارستانم برام مثله جهنم میگذره.
دلم میخواد زودتر برگردم خونه، پیشه بچه ها؛ میخوام همشونو ببینم ولی با وضع فعلی نمیتونستم ببینمشون.
همونجور که رو تخت ـه بیمارستان نشسته بودم، از پتو چنگی زدم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم تا بلکه بغضی که از اونروز داشت به گلوم چنگ میزد ـو از بین ببرم ولی فایده نداشت.
خیلی قشنگ میشد از قیافه ـم فهمید که بغض دارم.
با زده شدن در صدامو صاف کردم ـو منتظر شدم اون فرد بیاد داخل.
در همون موقع باز شد ـو یه نفر داخل اومد ـو درو بست.
اولش فک کردم میوچان یا پرستار ـه ولی از عطرش متوجه شدم که اونا نیستن.
اون عطر ـه تلخ ـه قهوه،... دازایه!
پتوی روی پام رو بیشتر تو دستم فشردم ـو سعی کردم اروم باشم.
هرچی نباشه خیلی حرفارو زدم که نباید میزدم.
با صدای اروم ولی سردی گفتم: چیکارم داری؟
اومد ـو روی صندلی ـه کنار تخت نشست.
چند دقیقه ای تو سکوت سپری شد که بلاخره گفت: هاچیرو یادته؟
سری تکون دادم که گفت: اون بود که نجاتمون داد.
درواقع اون یکی از همبازی ـه بچگیاته.
با تعجب سرمو سمتش چرخوندم که گفت: اینکه چرا نجاتمون داد یا بعداز از حال رفتنت چه اتفاقی افتاد ـو من نمیدونم.
یهو چت شد؟ زد به سرت دیگه دوست ـو دشمن نمیشناختی زدی همه ـمونو نابود کردی.
تو شوک داشتم به حرفاش گوش میدادم، چی داشت میگفت. مگه من چیکار کردم؟
اروم زمزمه کردم: چی داری میگی.
متوجه شدم داره ازم دور میشه، دستامو مشت کردم ـو گفتم: دا.. دازای... صب کن.
_یعنی هیچی یادت نمیاد؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم که درو باز کردم که دوباره گفتم: د... در رابطه با اون دعوامون..!
نذاشت حرفمو کامل کنم ـو پرید وسط ـه حرفم و با سردی گفت: نه من دیگه تو رو میبینم نه تو، اینجوری واسه هردومون بهتره.
با حرفی که زد انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم، با کلی کلنجار بلاخره لبامو از هم فاصله دادم ـو تا حرفی بزنم ولی بابسته شدن ـه در ـوصدای قدماش که داشت ازم دور میشد باعث شد دهنمو ببندم.
چرا .. اینطوری شد.
من کار ـه اشتباهی نکردم، ولی..
یعنی قرار نیست دیگه..
مگه.. مگه این ارزوت نبود، پس چرا... چرا همچین حسی دارم؟
بلاخره از دستش راحت شدی، پس چرا داری...
دستمو بالا اوردم ـو رو پانسمان گذاشتم ـو خواستم درش بیارم که پشیمون شدم.
دستمو پایین اوردم.
کاش حداقل.، میتونستم ببینمش.
(فقط براش یه تیکه اشغال بودم...!)
«از زبان راوی»
با کمک ـه میو داخل رفت ـو رو مبل نشست.
نفس ـه عمیقی کشید که کائده کنارش نشست ـو با لبخند گفت: بابا، میشه اون پانسمان ـو از رو چشمات برداری؟
لبخندی زد ـو گفت: فعلا نمیتونم کوچولو دیدی که دکتر چی گفت، حداقل باید تا اخر ـه این ماه چشمام بسته باشه.
دخترش اخمی کرد ولی سریع جاشو به لبخند داد ـو تو بغلش ـه چویا نشست.
میو بالا رفت تا لباساشو عوض کنه، مادر ـه میو هم با فاصله از چویا نشست که کائده چان هم همراه ـه مادرش به طبقه ی بالا رفت تا لباسشو عوض کنه.
چویا میتونست حدس بزنه که مادر ـه میو کنارش نشسته بخاطر ـه همین با صدای اروم ـو لکنت گفت: لو.. لوسیفر"اسمشه" من.. من.. مـ.. معذرت میخوام،.. نـ.. نمیخواستم.. نمیخواستم از پیششون برم، بـ.. بخاطر ـه اصرار ـه میو چان رفتم.. با بی میلی از خونه رفتم،.. مـ.. متاسفم که نتونستم.. دخترتو به جایی که میخوای.. برسونم.. من..
نتونستم حرفمو بزنم، بخاطر ـه این بغض ـه چند روزم داشتم خفه میشدم.
اب دهنمو قورت دادم ـو گفتم: مـ.. من..
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۵.۱k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.