P1
P1
ات ویو
دوباره یه روز خسته کننده دیگه
دوباره باید این آدمارو تحمل کنم....
هوفففففف
کاش فقط....اینجا بود....
نویسنده ویو
از اون روز ۱ سال گذشته بود
حالا ات شرکت مد و طراحی لباس خودشو داشت
ولی......بازم خوشحالش نمیکرد
حق داشت
عشقش مرده بود
عشق اولش...
مرده بود....
کسی نمیتونست ازش انتظار داشته باشه که اون اتی خوشحال و سرزنده قبل باشه....
هیچکس حق نداشت....چون همه درک میکردن چی بهش گذشته
نه......عذر میخوام......هیچکس نمیتونست درک کنه.....همه فقط میدونستن
هیچکس نمیتونه بفهمه اون چه حجمی از خشم،دلتنگی،عشق،افسردگی،اضطراب،ناراحتی،خستگی و...رو تحمل کرده که به این آدم ساکت تبدیل شده
وقتی زخم میخوری.....شاید طی مدتی اون زخم خوب بشه....ولی همیشه جاش میمونه.....
اون دردی که کشیدی میمونه.....همه چی میمونه....
هیچی از بین نمیره.....
نویسنده ویو
تو شرکتش بود....عینکشو زده بود و داشت یه سری از مدارک سهامداران رو بررسی میکرد
منشی وارد اتاق شد
منشی:خانم؟
ات:بله؟
منشی:برادرتون اومدن....
ات لبخند زد و اجازه ورود رو داد
آدمی که روحشو از دست داده....شاید دوباره بخنده یا لبخند بزنه....ولی دیگه چشماش برقی نمیزنه
جونگ کوک:سلام دخترجون....یه سری به ما نمیزنیاا
انگار نه انگار داداشی زنداداشی چیزی داری....منو یادت رفته لیا که دوست خودته.....اونم فراموش کردی؟
ات:البته که نه...ما یه خانواده ایم....خودت که میدونی...درگیر کارهای شرکتم...
جونگکوک:هوفففف....توهم که خر سری شرکتو بهونه میکنی
ات:اینطور نیست.......نظرت چیه مزاحمتتو زودتر رفع کنی؟(تیکه برادر خواهری)
جونگکوک:باشه بابا تو خوبی....
ات:آره من خوبم...
جونگکوک:اها....داشت یابم میرفت....منو لیا میخوایم یه سر بریم جزیره ججو....میخوام که تو هم بیای
ات:جزیره...چجو؟(کم کم لبخندش محو شد ولی سریع دوباره لبخند زد و گفت)
ات:من نمیتونم بیام!....اگه بیام کی کارهای شرکت راست و ریست کنه؟(بهونه)
جونگکوک:نمیتونم نداریم.....باید بیای...به لیا قول دادم هرجور شده راضیت کنم که بیای
آخه خواهر من....تا کی میخوای تو این حال بمونی؟
ات:تو کدوم حال...چی داری میگی واسه خودت(اروم زیر لب گفت و لبخند)
کوک کار دارم....میشه بری؟
جونگکوک:فردا راه میوفتیم....میام دنبالت....جیمین هم میاد....
ات:یاااااا
حرف ات نصفه موند و کوک از در بیرون رفت
ات:هوفف...چه میشه کرد
*فلش بک
چان یول:یااا پرنسس سرما میخوریااا...بیا تو ماشین
ات اومد تو ماشین
ات:هوفففف سرده
چان یول سیستم گرمایشی ماشین رو روشن کرد
ات:هوای ججو واقعا خیلی خوبه.....من عاشق بارونم....
گرم خوش و بش کردن با هم بودن که بارون بند اومد...
چان یول:اوع.....آفتاب شد
ات:خدا با من مشکلی چیزی داره؟😅😅
چان یول:😂😂ات میای باهم بریم تو دریا؟
ادامه در کامنت
ات ویو
دوباره یه روز خسته کننده دیگه
دوباره باید این آدمارو تحمل کنم....
هوفففففف
کاش فقط....اینجا بود....
نویسنده ویو
از اون روز ۱ سال گذشته بود
حالا ات شرکت مد و طراحی لباس خودشو داشت
ولی......بازم خوشحالش نمیکرد
حق داشت
عشقش مرده بود
عشق اولش...
مرده بود....
کسی نمیتونست ازش انتظار داشته باشه که اون اتی خوشحال و سرزنده قبل باشه....
هیچکس حق نداشت....چون همه درک میکردن چی بهش گذشته
نه......عذر میخوام......هیچکس نمیتونست درک کنه.....همه فقط میدونستن
هیچکس نمیتونه بفهمه اون چه حجمی از خشم،دلتنگی،عشق،افسردگی،اضطراب،ناراحتی،خستگی و...رو تحمل کرده که به این آدم ساکت تبدیل شده
وقتی زخم میخوری.....شاید طی مدتی اون زخم خوب بشه....ولی همیشه جاش میمونه.....
اون دردی که کشیدی میمونه.....همه چی میمونه....
هیچی از بین نمیره.....
نویسنده ویو
تو شرکتش بود....عینکشو زده بود و داشت یه سری از مدارک سهامداران رو بررسی میکرد
منشی وارد اتاق شد
منشی:خانم؟
ات:بله؟
منشی:برادرتون اومدن....
ات لبخند زد و اجازه ورود رو داد
آدمی که روحشو از دست داده....شاید دوباره بخنده یا لبخند بزنه....ولی دیگه چشماش برقی نمیزنه
جونگ کوک:سلام دخترجون....یه سری به ما نمیزنیاا
انگار نه انگار داداشی زنداداشی چیزی داری....منو یادت رفته لیا که دوست خودته.....اونم فراموش کردی؟
ات:البته که نه...ما یه خانواده ایم....خودت که میدونی...درگیر کارهای شرکتم...
جونگکوک:هوفففف....توهم که خر سری شرکتو بهونه میکنی
ات:اینطور نیست.......نظرت چیه مزاحمتتو زودتر رفع کنی؟(تیکه برادر خواهری)
جونگکوک:باشه بابا تو خوبی....
ات:آره من خوبم...
جونگکوک:اها....داشت یابم میرفت....منو لیا میخوایم یه سر بریم جزیره ججو....میخوام که تو هم بیای
ات:جزیره...چجو؟(کم کم لبخندش محو شد ولی سریع دوباره لبخند زد و گفت)
ات:من نمیتونم بیام!....اگه بیام کی کارهای شرکت راست و ریست کنه؟(بهونه)
جونگکوک:نمیتونم نداریم.....باید بیای...به لیا قول دادم هرجور شده راضیت کنم که بیای
آخه خواهر من....تا کی میخوای تو این حال بمونی؟
ات:تو کدوم حال...چی داری میگی واسه خودت(اروم زیر لب گفت و لبخند)
کوک کار دارم....میشه بری؟
جونگکوک:فردا راه میوفتیم....میام دنبالت....جیمین هم میاد....
ات:یاااااا
حرف ات نصفه موند و کوک از در بیرون رفت
ات:هوفف...چه میشه کرد
*فلش بک
چان یول:یااا پرنسس سرما میخوریااا...بیا تو ماشین
ات اومد تو ماشین
ات:هوفففف سرده
چان یول سیستم گرمایشی ماشین رو روشن کرد
ات:هوای ججو واقعا خیلی خوبه.....من عاشق بارونم....
گرم خوش و بش کردن با هم بودن که بارون بند اومد...
چان یول:اوع.....آفتاب شد
ات:خدا با من مشکلی چیزی داره؟😅😅
چان یول:😂😂ات میای باهم بریم تو دریا؟
ادامه در کامنت
۴.۱k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.