پارت ۵۲
پارت ۵۲
_واو...
این رو گفت و به شیشه ی پنجره نزدیک تر شد. از همون نقطه،
دریا رو که زیر نور خورشید درخشنده تر و آبی تر از همیشه به
نظر می رسید، تماشا کرد. موجهای متالطم رو با چشم دنبال کرد و
برای دقایقی، به طور کامل نگرانیهای بزرگساالنهش رو از یاد برد
و توی اقیانوس غرق شد.
در حین سرخوشیهاش، یک آن به یاد بی پولی های
تاسفبرانگیزش و اتاقهای طبقهی اول افتاد، اتاقهایی که حتی
پنجره هم نداشتن چه برسه به پنجرههایی با این اندازه... این همه
تفاوت بین انسانها عادلانه بود؟
باالخره تصاویر به مرور براش عادیتر شدن، پس دست از اون
منظره کشید و یک بار دیگه سرش رو اطراف کابین چرخوند.
حاال حتی چیدمان و جزئیات اتاق، زیر نور آفتاب، بیشتر چشم هاش
رو نوازش می داد. چرا صاحب اون اتاق پردهها رو کنار نمی زد
وقتی میتونست با اینکار صد برابر بیشتر به اونجا روح و زیبایی
ببخشه؟ اگر روزی اختالفات طبقاتی به تهیونگ اجازه میداد که
صاحب این اتاق بشه، قطعاً تک تک پردهها رو از جا درمیآورد و
بدون تردید دور می انداخت. در پِی این افکار، دوباره با خودش، در
تنهایی حرف زد و نقدش رو گفت:
_همه چیز بی نقصه اما بی نقص ترین چیز ها هم به تکامل احتیاج
دارن!
همونطور که چشمهاش رو در اطراف اتاق میچرخوند، نگاهش به
تابلوی نقاشیِ بسیار بزرگی که مرکز دیوار جا گرفته بود، افتاد. به
این فکر کرد که آیا اون شب هم این نقاشی رو اینجا دیده؟ به
خودش شک کرد... ممکن بود چنین چیز بزرگ و از یاد نرفتنی ای
رو دیده باشه اما به یاد نیاره؟!
نزدیکش شد و این نزدیکی باعث شد بوی رنگ زیر بینیش بپیچه.
با نوک انگشتهاش تو رفتگی ها و برآمدگی های حاصل از رنگ
رو لمس کرد.
نقاشی به قدری با کیفیت و مهارت کشیده شده بود که حتی اگر
کسی چیزی از هنر یا خرید و فروش هم نمیدونست، میتونست
ارزشمند بودن اون رو تشخیص بده یا دست کم حدس بزنه.
_اینو ببین...
دوباره چند قدم عقب رفت و از فاصلهای دورتر به تصویر مستطیل ی
رو به روش خیره شد. همه چیز توی اون چارچوب روح داشت و
واقعی به نظر میرسید، همه چیز انگار، با شفقت و غمی مقدس
رنگ گرفته بود.
_واو...
این رو گفت و به شیشه ی پنجره نزدیک تر شد. از همون نقطه،
دریا رو که زیر نور خورشید درخشنده تر و آبی تر از همیشه به
نظر می رسید، تماشا کرد. موجهای متالطم رو با چشم دنبال کرد و
برای دقایقی، به طور کامل نگرانیهای بزرگساالنهش رو از یاد برد
و توی اقیانوس غرق شد.
در حین سرخوشیهاش، یک آن به یاد بی پولی های
تاسفبرانگیزش و اتاقهای طبقهی اول افتاد، اتاقهایی که حتی
پنجره هم نداشتن چه برسه به پنجرههایی با این اندازه... این همه
تفاوت بین انسانها عادلانه بود؟
باالخره تصاویر به مرور براش عادیتر شدن، پس دست از اون
منظره کشید و یک بار دیگه سرش رو اطراف کابین چرخوند.
حاال حتی چیدمان و جزئیات اتاق، زیر نور آفتاب، بیشتر چشم هاش
رو نوازش می داد. چرا صاحب اون اتاق پردهها رو کنار نمی زد
وقتی میتونست با اینکار صد برابر بیشتر به اونجا روح و زیبایی
ببخشه؟ اگر روزی اختالفات طبقاتی به تهیونگ اجازه میداد که
صاحب این اتاق بشه، قطعاً تک تک پردهها رو از جا درمیآورد و
بدون تردید دور می انداخت. در پِی این افکار، دوباره با خودش، در
تنهایی حرف زد و نقدش رو گفت:
_همه چیز بی نقصه اما بی نقص ترین چیز ها هم به تکامل احتیاج
دارن!
همونطور که چشمهاش رو در اطراف اتاق میچرخوند، نگاهش به
تابلوی نقاشیِ بسیار بزرگی که مرکز دیوار جا گرفته بود، افتاد. به
این فکر کرد که آیا اون شب هم این نقاشی رو اینجا دیده؟ به
خودش شک کرد... ممکن بود چنین چیز بزرگ و از یاد نرفتنی ای
رو دیده باشه اما به یاد نیاره؟!
نزدیکش شد و این نزدیکی باعث شد بوی رنگ زیر بینیش بپیچه.
با نوک انگشتهاش تو رفتگی ها و برآمدگی های حاصل از رنگ
رو لمس کرد.
نقاشی به قدری با کیفیت و مهارت کشیده شده بود که حتی اگر
کسی چیزی از هنر یا خرید و فروش هم نمیدونست، میتونست
ارزشمند بودن اون رو تشخیص بده یا دست کم حدس بزنه.
_اینو ببین...
دوباره چند قدم عقب رفت و از فاصلهای دورتر به تصویر مستطیل ی
رو به روش خیره شد. همه چیز توی اون چارچوب روح داشت و
واقعی به نظر میرسید، همه چیز انگار، با شفقت و غمی مقدس
رنگ گرفته بود.
۴.۹k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.