رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part_29
#Salar
#سالار
گشت آخرو دور باغ زدمو به دوتا نگهبان دیگه اجازه مرخصی دادم،خودمم رفتم سمت خونه چوبی که ته باغ داشتم و هیچکس حق اومدن به اونجا رو نداشت(آقا سالار باشه نمیایم دیگ خشونت چراا🥺😅)
نگهبان باغ پشتی من بودم و امنیت کل این طرف به عهده من بود
.وارد خونه چوبی کوچیکم شدم که یه اتاق کوچیک و با یه آشپز خونه نقلی داشتو بغل آشپزخونش حمام و دستشویی قرار داشت.
اینم بزرگترین لطفی بود که اردلان خان در حقم کرده بود و به من از هیجده سالگی جا و مکان داده بود.
زیر کتری رو روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم تا آب جوش بیاد،چشمامو بستم که با صدای خش خش برگ و شکستن چوب سریع چشمامو باز کردم و کلتمو برداشتم و رفتم بیرون که از تعجب هنگ کردم عروس اردلان خان با این وضع اینجا چیکار میکنه؟
نزدیکم شد و با صدای نازکی گفت:
هستی:اجازه هست بیام تو؟
سالار:س..سلام...خا....خانوم...اینجا....چ..چیکار...میکنید؟
خندهی مستانه ای سر داد و دستشو گذاشت تخت سینم و گفت:
هستی:حالا بهت میگم باهات خیلی کارا دارم
رفت توی خونمو من هاج و واج به در خیره بودم که صداش از توی خونه اومد که خطاب به من گفت:
هستی:بیا تو دیگهه
رفتم داخل که دیدم روی تخت نشسته و شال حریرشو از سرش برداشته و موهای بلند مشکیش روی بازو های لختش ریخته و طوری نشسته که چاک سینش معلوم بود:
سالار:خانوم....ببخشیدا...با من چیکار دارید؟یکی شما رو اینجا ببینه خوب نیست....یعنی
هم برای شما
خوب نیست هم برای من
#ادامه_دارد
#Part_29
#Salar
#سالار
گشت آخرو دور باغ زدمو به دوتا نگهبان دیگه اجازه مرخصی دادم،خودمم رفتم سمت خونه چوبی که ته باغ داشتم و هیچکس حق اومدن به اونجا رو نداشت(آقا سالار باشه نمیایم دیگ خشونت چراا🥺😅)
نگهبان باغ پشتی من بودم و امنیت کل این طرف به عهده من بود
.وارد خونه چوبی کوچیکم شدم که یه اتاق کوچیک و با یه آشپز خونه نقلی داشتو بغل آشپزخونش حمام و دستشویی قرار داشت.
اینم بزرگترین لطفی بود که اردلان خان در حقم کرده بود و به من از هیجده سالگی جا و مکان داده بود.
زیر کتری رو روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم تا آب جوش بیاد،چشمامو بستم که با صدای خش خش برگ و شکستن چوب سریع چشمامو باز کردم و کلتمو برداشتم و رفتم بیرون که از تعجب هنگ کردم عروس اردلان خان با این وضع اینجا چیکار میکنه؟
نزدیکم شد و با صدای نازکی گفت:
هستی:اجازه هست بیام تو؟
سالار:س..سلام...خا....خانوم...اینجا....چ..چیکار...میکنید؟
خندهی مستانه ای سر داد و دستشو گذاشت تخت سینم و گفت:
هستی:حالا بهت میگم باهات خیلی کارا دارم
رفت توی خونمو من هاج و واج به در خیره بودم که صداش از توی خونه اومد که خطاب به من گفت:
هستی:بیا تو دیگهه
رفتم داخل که دیدم روی تخت نشسته و شال حریرشو از سرش برداشته و موهای بلند مشکیش روی بازو های لختش ریخته و طوری نشسته که چاک سینش معلوم بود:
سالار:خانوم....ببخشیدا...با من چیکار دارید؟یکی شما رو اینجا ببینه خوب نیست....یعنی
هم برای شما
خوب نیست هم برای من
#ادامه_دارد
۵.۷k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.