از داستان زیر لذت ببرید...
شب بود و توی خونه تنها بودم. پدر مادرم به شهرستان رفته بودن و توی خونه تنها بودم که یهو در زدن
عجیب بود. چون ساعت ۳ صبح بود رفتم در رو باز کنم ولی کسی نبود. وقتی می خواستم از در خونه برم روی تختم هیولا هایی جلوی تختم بودن از دهنشون خون چکه می کرد و صدای های بلندی در می آوردند از ترس بیهوش شدم......
صبح شد به صورت کاملا عجیبی صبح روی تختم مثل همیشه بیدار شدم و مادرم صدام زد
................پایان
عجیب بود. چون ساعت ۳ صبح بود رفتم در رو باز کنم ولی کسی نبود. وقتی می خواستم از در خونه برم روی تختم هیولا هایی جلوی تختم بودن از دهنشون خون چکه می کرد و صدای های بلندی در می آوردند از ترس بیهوش شدم......
صبح شد به صورت کاملا عجیبی صبح روی تختم مثل همیشه بیدار شدم و مادرم صدام زد
................پایان
۱.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.