من شیطان و توفرشته|•
منشیطان و توفرشته|•
#Part_۲۱
✨💜☁️🪐
تا اینکه بی هوش شدم
وقتی به هوش اومدم تو یه اتاق بودم،یه اتاق راحت روی یه تخت سفید
میتونم بگم هر وسیلهای که تو اون اتاق بود نو و تازه بودن
سرم رو برگردوندم همون پسره(سامان) اونجا بود رو یه صندلی راحت لم داده بود و پوزخند میزد
بلند شدم فرار کنم اما انگار یه چیزی دستمو کشید
به دستم نگاهی انداختم
با یه دستبند کلفت به تخت وصل بود
+آشغال بازم کن
_بازت کنم که چی؟
+آرتام رو ببینم
_منی که همکارشم ۳بار بیشتر ندیدمش،خواهر دایانی فک میکنی میاد اینجا چیکار کنین(شیطون)
+میخوام بکشمش
_اوووو،چه حرفا من جای آرتام بودم مینداختمت تو تبیله
+باشه،چن کلمه باهاش حرف میزنم
_فک میکنی میاد اینجا گل بگه گل بشنوی،نه آبجی گلم وارد اینجا بشه مردی
تا این رو گفت یه بادیگارد وارد اتاق شد
&برا این دختره یه چشم بند بزار دستاشم محکم کن عالیجناب الان میان
اینو گفت و رفت
چشامو بست و هر دوتا دستم رو به تخت وصل کرد
_بای بای،الان چن دیقه ای میام جنازت رو ببرم
بعد این حرفش تنهام گذاشت واقعا ترسیده بودم تا اینکه صدای باز شدن در رو شنیدم
از ترس داشتم میلرزیدم اما با پرویی تمام معنا گفتم:
+بازم کن عوضی.
صدای پاهاش میومد انگار بهم نزدیک تر میشد
بوی عطرش مستم کرده بود
تا اینکه رو تخت کنارم نشست،شدم همون دخترع لوس ترسو
+آقا گو خوردم عالیجناب من شمارو میپرستم دیگه مزاحم نمی..
داشتم میگفتم که صدای آرتام رو شنیدم
×تنهامون بزار
_چشم عالیجناب
صداش خیلی آشنا بود ولی چه خوب دستور میداد همه میگفتن چشم
+منو عف کنید من گو خوردم برات روح دایان میمون رو میارم
داشتم میگفتم که...
#Part_۲۱
✨💜☁️🪐
تا اینکه بی هوش شدم
وقتی به هوش اومدم تو یه اتاق بودم،یه اتاق راحت روی یه تخت سفید
میتونم بگم هر وسیلهای که تو اون اتاق بود نو و تازه بودن
سرم رو برگردوندم همون پسره(سامان) اونجا بود رو یه صندلی راحت لم داده بود و پوزخند میزد
بلند شدم فرار کنم اما انگار یه چیزی دستمو کشید
به دستم نگاهی انداختم
با یه دستبند کلفت به تخت وصل بود
+آشغال بازم کن
_بازت کنم که چی؟
+آرتام رو ببینم
_منی که همکارشم ۳بار بیشتر ندیدمش،خواهر دایانی فک میکنی میاد اینجا چیکار کنین(شیطون)
+میخوام بکشمش
_اوووو،چه حرفا من جای آرتام بودم مینداختمت تو تبیله
+باشه،چن کلمه باهاش حرف میزنم
_فک میکنی میاد اینجا گل بگه گل بشنوی،نه آبجی گلم وارد اینجا بشه مردی
تا این رو گفت یه بادیگارد وارد اتاق شد
&برا این دختره یه چشم بند بزار دستاشم محکم کن عالیجناب الان میان
اینو گفت و رفت
چشامو بست و هر دوتا دستم رو به تخت وصل کرد
_بای بای،الان چن دیقه ای میام جنازت رو ببرم
بعد این حرفش تنهام گذاشت واقعا ترسیده بودم تا اینکه صدای باز شدن در رو شنیدم
از ترس داشتم میلرزیدم اما با پرویی تمام معنا گفتم:
+بازم کن عوضی.
صدای پاهاش میومد انگار بهم نزدیک تر میشد
بوی عطرش مستم کرده بود
تا اینکه رو تخت کنارم نشست،شدم همون دخترع لوس ترسو
+آقا گو خوردم عالیجناب من شمارو میپرستم دیگه مزاحم نمی..
داشتم میگفتم که صدای آرتام رو شنیدم
×تنهامون بزار
_چشم عالیجناب
صداش خیلی آشنا بود ولی چه خوب دستور میداد همه میگفتن چشم
+منو عف کنید من گو خوردم برات روح دایان میمون رو میارم
داشتم میگفتم که...
۲.۷k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.