پارت11 فیکhistory
فعلا نیازی نیست کاری انجام بدی برو استراحت کن
ا.ت:باشه
رفتم تو اتاقم و نشستم تا شب بشه
2 روز بعد
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم صبحونه رو برای ارباب حاضر کردم و خودم صبحونه رو خوردم که دیدم ارباب داره میاد گفتش
کوک:فکر کنم امروز خیلی حالت بهتر شده باشه؟
ا.ت:اره
کوک:خب پس امروز چندتا از دوستام میان اینجا مواظب باش باید خیلی خوب ازشون پذیرایی کنی
ا.ت:باشه
تو فکر خودم گفتم یا خدا اینا کین دیگه میان رفتم چندتا چیز حاضر کردم 3 ساعت گذشت که بعدش زنگ در خورد دوستاش بودن رفتن و نشستن منم ازشون پذیرایی کردم که یکیشون گفت
تهیونگ:تو همون خدمتکار جدیده ای
ا.ت :اره
انقدر از اون حرف تو اون خدمتکار جدیده ای بدم میاد...
#آندیا
ادامه دارد...
ا.ت:باشه
رفتم تو اتاقم و نشستم تا شب بشه
2 روز بعد
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم صبحونه رو برای ارباب حاضر کردم و خودم صبحونه رو خوردم که دیدم ارباب داره میاد گفتش
کوک:فکر کنم امروز خیلی حالت بهتر شده باشه؟
ا.ت:اره
کوک:خب پس امروز چندتا از دوستام میان اینجا مواظب باش باید خیلی خوب ازشون پذیرایی کنی
ا.ت:باشه
تو فکر خودم گفتم یا خدا اینا کین دیگه میان رفتم چندتا چیز حاضر کردم 3 ساعت گذشت که بعدش زنگ در خورد دوستاش بودن رفتن و نشستن منم ازشون پذیرایی کردم که یکیشون گفت
تهیونگ:تو همون خدمتکار جدیده ای
ا.ت :اره
انقدر از اون حرف تو اون خدمتکار جدیده ای بدم میاد...
#آندیا
ادامه دارد...
۳.۰k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.