پارت 15
خانم به خدا، به پیر به پیغمبر! به اون خدایی که میپرستی من بی حواس زدم! دو شبه تو جاده ام نخوابیدم! یکه هفته منتظرم که برسم به تهران! از جنوب اومدم….
آن قدر التماس وار سخن می گفت که دلم برایش سوخت…
مامور کنارش به حرف در آمد:
-خانم تهرانی ! اگر شکایتی چیزی دارین بیاید یک اداره نزدیک به بیمارستان ثبت کنید! این آقا امشب بازداشتگاه بمونن…
– خانم به خدا زن و بچم منتظرن! چیزی جز اون ماشین ندارم ،مسافر
میبرم!
دستم را آرام به معنای سکوت بالا می برم…
-اقای محترم، شما باید مسئولیت کاری رو که کردین بپذیرین یا نه؟! اگر جای همسر من به یک بچه ناتوان خورده بودین چی؟
حرفی برای گفتن نداشت! پدرم اگر الان در قید حیات بود، به احتمال هم سن و سال او بود…
-شکایتی نداریم! همسرم کجارو باید امضا کنه؟
با شنیدن حرفم، صورت نالانش به خنده باز شد…
_خانم خدا خیرتون بده! سایه بالا سر بچه هاتون باشید…
هر جا که قدم می گذاشتم حرف از بچه بود ….
سر تکان می دهم و به اتاق قباد بر می گردم….
لاله، روی سر قباد خم شده بود و با آن لبخند بزرگش خیره ی او شده بود….
از شدت حرص دندان هایم را چفت هم می کنم.
-قباد جان! بیان برای امضای رضایت؟
تا خواست پاسخ بدهد، صدای مادرش بلند شد…
-رضایت چی؟! برا خودت بریدی و دوختی و تموم؟
بچم و رده آش و لاش کرده! بمونه تا رضایت بدیم!
پشت بندش خواهرش به حرف می آید:
-ملوک اصلا رضایت نده! یه نصف دیه رو شاخشه!
میان حرفشان می پرم:
-مادر جان! این پیرمرد گناه داره! اینجا کسیو نداره غریبه!
نمیدانم چطور ، زبان به دفاع از آن مرد بی دفاع گشودم
چپ چپ خیره من می شود…
-والا توام اینجا کسیو نداشتی! وضعت شده الان این….
قباد اسمش را با تشر صدا می زند و با اخم خیره اش می شود!
-چی گفتم مگه مادر! حرف بدی نزدم که……
چشمانم خیس می شود… بغض گلویم را به سختی پایین میدهم…
-بهشون میگم بیان داخل تا بهشون بگید!
-حورا جان! من رضایت میدم! بهشون بگو بیان داخل! مامان تورو خدا بحث راه ننداز! سریع این قائله رو تموم کنیم!
مادرش جوابی نمی دهد … به سمت در می روم و در را باز میکنم و به مامور و آن مرد اشاره میزنم که به داخل بروند…
مردِ بیچاره، تا وارد می شود شروع به بال و پر دادن حرف هایش می کند…
– خدا عوضتون بده آقا قباد! ببخشید تورو خدا از سر بی حواسی پیری زدم! منو ببخش پسرم!
قباد از روی شانهی مرد به من نگاه میکند و اما من تمام هوش و حواسم معطوف به لاله است!
همچون پروانه دور قباد چرخ میزد!
درست مثل همین الان که مشغول باد زدن صورت قباد با پر شالش شده بود!
قباد که نگاه خیرهی من را دید به سمت لاله سر چرخاند و به ارامی گفت:
آن قدر التماس وار سخن می گفت که دلم برایش سوخت…
مامور کنارش به حرف در آمد:
-خانم تهرانی ! اگر شکایتی چیزی دارین بیاید یک اداره نزدیک به بیمارستان ثبت کنید! این آقا امشب بازداشتگاه بمونن…
– خانم به خدا زن و بچم منتظرن! چیزی جز اون ماشین ندارم ،مسافر
میبرم!
دستم را آرام به معنای سکوت بالا می برم…
-اقای محترم، شما باید مسئولیت کاری رو که کردین بپذیرین یا نه؟! اگر جای همسر من به یک بچه ناتوان خورده بودین چی؟
حرفی برای گفتن نداشت! پدرم اگر الان در قید حیات بود، به احتمال هم سن و سال او بود…
-شکایتی نداریم! همسرم کجارو باید امضا کنه؟
با شنیدن حرفم، صورت نالانش به خنده باز شد…
_خانم خدا خیرتون بده! سایه بالا سر بچه هاتون باشید…
هر جا که قدم می گذاشتم حرف از بچه بود ….
سر تکان می دهم و به اتاق قباد بر می گردم….
لاله، روی سر قباد خم شده بود و با آن لبخند بزرگش خیره ی او شده بود….
از شدت حرص دندان هایم را چفت هم می کنم.
-قباد جان! بیان برای امضای رضایت؟
تا خواست پاسخ بدهد، صدای مادرش بلند شد…
-رضایت چی؟! برا خودت بریدی و دوختی و تموم؟
بچم و رده آش و لاش کرده! بمونه تا رضایت بدیم!
پشت بندش خواهرش به حرف می آید:
-ملوک اصلا رضایت نده! یه نصف دیه رو شاخشه!
میان حرفشان می پرم:
-مادر جان! این پیرمرد گناه داره! اینجا کسیو نداره غریبه!
نمیدانم چطور ، زبان به دفاع از آن مرد بی دفاع گشودم
چپ چپ خیره من می شود…
-والا توام اینجا کسیو نداشتی! وضعت شده الان این….
قباد اسمش را با تشر صدا می زند و با اخم خیره اش می شود!
-چی گفتم مگه مادر! حرف بدی نزدم که……
چشمانم خیس می شود… بغض گلویم را به سختی پایین میدهم…
-بهشون میگم بیان داخل تا بهشون بگید!
-حورا جان! من رضایت میدم! بهشون بگو بیان داخل! مامان تورو خدا بحث راه ننداز! سریع این قائله رو تموم کنیم!
مادرش جوابی نمی دهد … به سمت در می روم و در را باز میکنم و به مامور و آن مرد اشاره میزنم که به داخل بروند…
مردِ بیچاره، تا وارد می شود شروع به بال و پر دادن حرف هایش می کند…
– خدا عوضتون بده آقا قباد! ببخشید تورو خدا از سر بی حواسی پیری زدم! منو ببخش پسرم!
قباد از روی شانهی مرد به من نگاه میکند و اما من تمام هوش و حواسم معطوف به لاله است!
همچون پروانه دور قباد چرخ میزد!
درست مثل همین الان که مشغول باد زدن صورت قباد با پر شالش شده بود!
قباد که نگاه خیرهی من را دید به سمت لاله سر چرخاند و به ارامی گفت:
۱.۵k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.