پارت پانزدهم
یونا:جدی میگییی؟؟(با تعجب)
یوری:آره تازه مافیای قدرتمندی هم هستن ،در ضمن مگه آدم سر این چیزا شوخی میکنه؟
یونا: اگه تویی آره(جدی)
یوری:اما این یکی رو خدایی راست میگم
یونا:راست میگی؟
یوری:به جان تو که جز تو دیگه کسی تو قلبم نیست راست میگم
یونا: اولن دروغ نگو من که میدونم به جز من یه نفر دیگه هم توی قلبت هست
یوری بعد این حرف یونا سرش رو پایین انداخت
یونا:اصن مافیا باشن که چی از طرز برخوردشون معلوم بود که الکی کسی رو نمیکشن و اینکه این همه آدم اینجا کار میکنن اتفاقی براشون نیوفتاده
یوری:ولی یونا اونا در تعجب بودن
یونا: چرا؟؟
یوری: چون همش میگفتن ارباب کوک خیلی بد اخلاقه و حتی به ما نگاه نمیکنه اما با یونا خوب برخورد کرد
یونا: به من چه، بی خیال حاشیه ها
یوری: وای ولی یونا تصورش کن اگه یه مافیاعاشقت بشه چه قدر زندگیت هیجان انگیز میشه(با ذوق)
یونا: آره...اونوقت اگه به حرفش گوش نکنی پاره میشی(بی ذوق و طعته)
یوری: ایشش...بی ذوق
یونا:واقعیت تلخه
اون دوتا داشتن بحث می کردن که آجوما اومد گفت بیان پیش بقیه خدمتکارها صف بگیرن چون خانم بزرگ کارشون داره
راوی:
بعد از اینکه صف گرفتن
خانم بزرگ اومد و خیلی پر ابهت قدم دور خودش قدش میزد و هم زمان گفت
م ب ک:خوب همتون میدونین که مافیا ها برای افزایش قدرت باید تشکیل خانواده بدن...منم الان برای همین بهتون گفتم که اینجا جمع شین تا همسر ارباب جونگ کوک و ارباب تهیونگ رو به شما معرفی کنیم
در اون لحظه سکوت بدی کل عمارت رو فرا گرفت همه ی خدمتکارها دلشون می خواست جای اون دوتا دختر باشن یونا که اصلا براش مهم نبود یوری هم با اینکه ناراحت شده بود اما دلش نمی خواست یا یه مافیا ازدواج کنه پس تصمیم گرفت بیخیال ته بشه
کوک و ته هم استرس زیادی داشتن
اما کوک براش مهم نبود می تونست مادربزرگش رو بهونه کنه و یونا از این طریق مال خودش کنه
م ب ک: از بین شما دو تا خدمتکار بودن که شایستگی این کار رو دارن
خانم بزرگ به سمت یونا و یوری رفت و گفت
م ب ک: معرفی میکنم همسر ارباب جونگ کوک،یونا و همسر ارباب تهیونگ،یوری
راوی:
و بمب ترکید همه حیرت زده بودن از جمله یونا و یوری
یونا که تو دلش با خودش می گفت یوری ذلیل بمیری که تراژدیت به حقیقت پیوست
یوری هم با خودش میگفت ، این تراژدی مسخره نباید اتفاق بیوفته
کمی بعد یوری گفت
یوری: اما این... امکان نداره ما ...فقط ۱۷ سالمونه(با لکنت)
م ب ک: سن فقط یه عدده و اینکه شما شایستگی این کار رو دارین
یونا که توی شک بدی بود به زور دهنش رو باز کرد و با صدایی که انگار از ته چاه اومده گفت
یونا:سنمون به کنار یوری و ارباب تهیونگ رو نمیدونم اما من و ارباب کوک به هم علاقه ای نداریم
کوک نا خودآگاه گفت
کوک: کی گفته من علاقه ای بهت ندارم؟
سورپرایز😁
یوری:آره تازه مافیای قدرتمندی هم هستن ،در ضمن مگه آدم سر این چیزا شوخی میکنه؟
یونا: اگه تویی آره(جدی)
یوری:اما این یکی رو خدایی راست میگم
یونا:راست میگی؟
یوری:به جان تو که جز تو دیگه کسی تو قلبم نیست راست میگم
یونا: اولن دروغ نگو من که میدونم به جز من یه نفر دیگه هم توی قلبت هست
یوری بعد این حرف یونا سرش رو پایین انداخت
یونا:اصن مافیا باشن که چی از طرز برخوردشون معلوم بود که الکی کسی رو نمیکشن و اینکه این همه آدم اینجا کار میکنن اتفاقی براشون نیوفتاده
یوری:ولی یونا اونا در تعجب بودن
یونا: چرا؟؟
یوری: چون همش میگفتن ارباب کوک خیلی بد اخلاقه و حتی به ما نگاه نمیکنه اما با یونا خوب برخورد کرد
یونا: به من چه، بی خیال حاشیه ها
یوری: وای ولی یونا تصورش کن اگه یه مافیاعاشقت بشه چه قدر زندگیت هیجان انگیز میشه(با ذوق)
یونا: آره...اونوقت اگه به حرفش گوش نکنی پاره میشی(بی ذوق و طعته)
یوری: ایشش...بی ذوق
یونا:واقعیت تلخه
اون دوتا داشتن بحث می کردن که آجوما اومد گفت بیان پیش بقیه خدمتکارها صف بگیرن چون خانم بزرگ کارشون داره
راوی:
بعد از اینکه صف گرفتن
خانم بزرگ اومد و خیلی پر ابهت قدم دور خودش قدش میزد و هم زمان گفت
م ب ک:خوب همتون میدونین که مافیا ها برای افزایش قدرت باید تشکیل خانواده بدن...منم الان برای همین بهتون گفتم که اینجا جمع شین تا همسر ارباب جونگ کوک و ارباب تهیونگ رو به شما معرفی کنیم
در اون لحظه سکوت بدی کل عمارت رو فرا گرفت همه ی خدمتکارها دلشون می خواست جای اون دوتا دختر باشن یونا که اصلا براش مهم نبود یوری هم با اینکه ناراحت شده بود اما دلش نمی خواست یا یه مافیا ازدواج کنه پس تصمیم گرفت بیخیال ته بشه
کوک و ته هم استرس زیادی داشتن
اما کوک براش مهم نبود می تونست مادربزرگش رو بهونه کنه و یونا از این طریق مال خودش کنه
م ب ک: از بین شما دو تا خدمتکار بودن که شایستگی این کار رو دارن
خانم بزرگ به سمت یونا و یوری رفت و گفت
م ب ک: معرفی میکنم همسر ارباب جونگ کوک،یونا و همسر ارباب تهیونگ،یوری
راوی:
و بمب ترکید همه حیرت زده بودن از جمله یونا و یوری
یونا که تو دلش با خودش می گفت یوری ذلیل بمیری که تراژدیت به حقیقت پیوست
یوری هم با خودش میگفت ، این تراژدی مسخره نباید اتفاق بیوفته
کمی بعد یوری گفت
یوری: اما این... امکان نداره ما ...فقط ۱۷ سالمونه(با لکنت)
م ب ک: سن فقط یه عدده و اینکه شما شایستگی این کار رو دارین
یونا که توی شک بدی بود به زور دهنش رو باز کرد و با صدایی که انگار از ته چاه اومده گفت
یونا:سنمون به کنار یوری و ارباب تهیونگ رو نمیدونم اما من و ارباب کوک به هم علاقه ای نداریم
کوک نا خودآگاه گفت
کوک: کی گفته من علاقه ای بهت ندارم؟
سورپرایز😁
۵.۱k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.