𓇢𓆸
تو حیاط قدم میزدم..خلوت بود،
یک جسم به سرعت به سمتم دَوید
«هی دختر ناراحت نباش،خسته نشو
به هر حال همش میگذره
میدونم که منو نمیشناسی!...»
پلک زدم و چشمانم را مالیدم.
نمیتوانستم باور کنم
او غیب شده بود
او کی بود؟ چرا این حرفها را به من گفت؟
بدنم لرزید و احساس خستگی کردم
و به زمین افتادم
...
ولی تازه فهمیدم که قلبم به تپش افتاد!
او مانند یک جسم نامرئی بود
مانند فرشته؛
«ممنونم...»
او مرا نجات داد.
! The End
https://harfeto.timefriend.net/17089438255290
ازت ممنونم،
کسی که این سخنان را بهم تقدیم کرد!
یک جسم به سرعت به سمتم دَوید
«هی دختر ناراحت نباش،خسته نشو
به هر حال همش میگذره
میدونم که منو نمیشناسی!...»
پلک زدم و چشمانم را مالیدم.
نمیتوانستم باور کنم
او غیب شده بود
او کی بود؟ چرا این حرفها را به من گفت؟
بدنم لرزید و احساس خستگی کردم
و به زمین افتادم
...
ولی تازه فهمیدم که قلبم به تپش افتاد!
او مانند یک جسم نامرئی بود
مانند فرشته؛
«ممنونم...»
او مرا نجات داد.
! The End
https://harfeto.timefriend.net/17089438255290
ازت ممنونم،
کسی که این سخنان را بهم تقدیم کرد!
۱.۸k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.