pawn/ادامه پارت ۱۰۳
یوجین نگاهی به تهیونگ انداخت و خندش محو شد... با ناامیدی از ا/ت پرسید: مامی... میتونم بعدا با دوستم بازی کنم؟...
تهیونگ منتظر بود واکنش ا/ت رو ببینه... ا/ت برای این که تظاهر کنه چندان به دیدار تهیونگ و یوجین حساس نیست گفت: باشه... اجازه میدم... ولی امروز نه! ...
تهیونگ یوجین رو زمین گذاشت و گفت: خب... فردا میبینمت دوست کوچولوی من... فعلا برو تو ماشین...
یوجین لبخندی زد و از تهیونگ خداحافظی کرد...
ا/ت یوجین رو بلند کرد و دوباره توی ماشین برد... و برگشت پیش تهیونگ...
تهیونگ سعی کرد کمی خودشو کنترل کنه... آرومتر شد و گفت: انقد بزرگش نکن... بهم بگو پدرش کیه تا برم... نمیتونم این سوالو از ذهنم پاک کنم
ا/ت: من تو آمریکا ازدواج کردم... از شوهرم جدا شدم و با یوجین برگشتم کره... خیالت راحت شد؟
تهیونگ: تا چن دقیقه پیش که چیز دیگه میگفتی!... نه! ... اینطوری نمیشه... بچه که نیستم فریبم بدی... شناسنامشو بهم نشون بده...
ا/ت دوباره عصبی شد... ابروهاشو در هم کشید و گفت: تو کی هستی که مجبور باشم بهت چیزیو ثابت کنم؟... هیچ ارتباطی به من و دخترم نداری... میخوای باور کن میخوای نکن... تو برای ما غریبه ای!...
تهیونگ فهمید این بحث فایده ای نداره و به هیچ جا نمیرسه... یه قدم عقب رفت و گفت: امروز که هیچی!... ولی بازم میام... انقد میام که بفهمم راس میگی یا نه... این قضیه همینجا تموم نمیشه... باید قانعم کنی!
تهیونگ منتظر بود واکنش ا/ت رو ببینه... ا/ت برای این که تظاهر کنه چندان به دیدار تهیونگ و یوجین حساس نیست گفت: باشه... اجازه میدم... ولی امروز نه! ...
تهیونگ یوجین رو زمین گذاشت و گفت: خب... فردا میبینمت دوست کوچولوی من... فعلا برو تو ماشین...
یوجین لبخندی زد و از تهیونگ خداحافظی کرد...
ا/ت یوجین رو بلند کرد و دوباره توی ماشین برد... و برگشت پیش تهیونگ...
تهیونگ سعی کرد کمی خودشو کنترل کنه... آرومتر شد و گفت: انقد بزرگش نکن... بهم بگو پدرش کیه تا برم... نمیتونم این سوالو از ذهنم پاک کنم
ا/ت: من تو آمریکا ازدواج کردم... از شوهرم جدا شدم و با یوجین برگشتم کره... خیالت راحت شد؟
تهیونگ: تا چن دقیقه پیش که چیز دیگه میگفتی!... نه! ... اینطوری نمیشه... بچه که نیستم فریبم بدی... شناسنامشو بهم نشون بده...
ا/ت دوباره عصبی شد... ابروهاشو در هم کشید و گفت: تو کی هستی که مجبور باشم بهت چیزیو ثابت کنم؟... هیچ ارتباطی به من و دخترم نداری... میخوای باور کن میخوای نکن... تو برای ما غریبه ای!...
تهیونگ فهمید این بحث فایده ای نداره و به هیچ جا نمیرسه... یه قدم عقب رفت و گفت: امروز که هیچی!... ولی بازم میام... انقد میام که بفهمم راس میگی یا نه... این قضیه همینجا تموم نمیشه... باید قانعم کنی!
۱۳.۴k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.