تو مال منی...~
🌛🇵 🇦 🇷 🇹 :⑤❤️🔥
"ویو یبیو
ساعت ۱۲:٠٠بود چانگو مست کرده بودو کیانگ گفت ک میرسونتش چون خونه هاسون بهم نزدیکه منم گلتم یه اسنپ میگیرم..میخواستم خداحافظی کنم کع یهو صدای ژان اومد...
ژان: میخوای تنهایی بری خونه؟...
زود برگشتمو بهش نگاه کردم...
یبیو: ارع چطور مگه؟
ژان: خطرناک نیست؟
یبیو: نه...
ژان: تو خیلی کوچولویی میدزدنت(تو گلو میخنده)
یبیو:هی..... من فکر میکردم... میتونم روتو حساب کنم...(بغض)
ژان: نمیفهمم!
یبیو: توهم منو مثل بقیه مسخره میکنی(که اشکا سرازیر شد)
ژان: ن.. نه تو فقط اشتباه گرفتی من.... فقط از روی دوست بودنمون گفتم....
یبیو: ممنونم... خودم تنهایی میرم خونه..... خداحافظ...
که یهو دستی رو دست حس کردم... و دستمو کرفته بود..
ژان: لجبازی نکن..
یبیو: اما خودم....
ژان:شیشش دنبالم بیا.....
از اینجا به بعد... نه دیگه باهاش اوکی حرف زدم نه زیادی بهش نگاه میکردم...
سوار ماشینش شدم و ازم ادرسو خواستو بهش گفتم که کلا سرم پایین بود و ژان لب باز کرد...
ژان:ببینم تو هنوزم قهری...
یبیو:..........
خواستم جواب ندم که احساس کردم همچی تپ معدم بهم خورد.....
یبیو: ژان...
ژان: هومم؟
یبیو: نگه دار!
ژان: الان فقط لجبازی نیست یبیو بزار برسیم بعد...
یبیو: حالم بده... میگم نگه دار...
"ویو ژان
ماشینو نگه داشتم که سریع از ماشین رفت بیرون و کلا بالا داشت میاورد... نگرانش شدم در طرف خودمو باز کردمو رفتم بیرون سمتش همچنان بالا میاورد....
ژان: یبیو... یهو چیشد؟ خوبی؟...
یبیو:.....(سرفه) فک کنم بخاطر همون ویسکی که خورده بودمه....
ژان: یعنی معدت انقدر تحملش کمه؟... بزار اب بیارم برات...
براش اب بردمو نصفشو خورد...
ژان: خوبی؟
یبیو: اره ولی فقط یکم معدم میسوزه..
ژان: تو بشین تو ماشین من الان میام...
" ویو یبیو
معدم سوزش میکرد ژان بهم گفت بشینم تو ماشین نشستم... که یهو دیدم دست پر برگشت...و نشست تو ماشینو فهمیدم بستنی گرفته و یکیشو به سمتم گرفت...
ژان: بیا بخورش...
یبیو:ممنونم...
ژان:خواهش میکنم...
بعد خوردن بستنی حرکت کردیم منو رسوند خونه و خداحافظی کردیمو اون رفت... حدس زدم که مامانو بابام خواب باشن... کلیدو انداختم تو و رفتم داخل... بله خواب زود ساعت۱شده بود... رفتم سمت اتافم لباسامو عوض کردم و گرفتم خوابیدم... سیاهی مطلق"
"ویو یبیو
ساعت ۱۲:٠٠بود چانگو مست کرده بودو کیانگ گفت ک میرسونتش چون خونه هاسون بهم نزدیکه منم گلتم یه اسنپ میگیرم..میخواستم خداحافظی کنم کع یهو صدای ژان اومد...
ژان: میخوای تنهایی بری خونه؟...
زود برگشتمو بهش نگاه کردم...
یبیو: ارع چطور مگه؟
ژان: خطرناک نیست؟
یبیو: نه...
ژان: تو خیلی کوچولویی میدزدنت(تو گلو میخنده)
یبیو:هی..... من فکر میکردم... میتونم روتو حساب کنم...(بغض)
ژان: نمیفهمم!
یبیو: توهم منو مثل بقیه مسخره میکنی(که اشکا سرازیر شد)
ژان: ن.. نه تو فقط اشتباه گرفتی من.... فقط از روی دوست بودنمون گفتم....
یبیو: ممنونم... خودم تنهایی میرم خونه..... خداحافظ...
که یهو دستی رو دست حس کردم... و دستمو کرفته بود..
ژان: لجبازی نکن..
یبیو: اما خودم....
ژان:شیشش دنبالم بیا.....
از اینجا به بعد... نه دیگه باهاش اوکی حرف زدم نه زیادی بهش نگاه میکردم...
سوار ماشینش شدم و ازم ادرسو خواستو بهش گفتم که کلا سرم پایین بود و ژان لب باز کرد...
ژان:ببینم تو هنوزم قهری...
یبیو:..........
خواستم جواب ندم که احساس کردم همچی تپ معدم بهم خورد.....
یبیو: ژان...
ژان: هومم؟
یبیو: نگه دار!
ژان: الان فقط لجبازی نیست یبیو بزار برسیم بعد...
یبیو: حالم بده... میگم نگه دار...
"ویو ژان
ماشینو نگه داشتم که سریع از ماشین رفت بیرون و کلا بالا داشت میاورد... نگرانش شدم در طرف خودمو باز کردمو رفتم بیرون سمتش همچنان بالا میاورد....
ژان: یبیو... یهو چیشد؟ خوبی؟...
یبیو:.....(سرفه) فک کنم بخاطر همون ویسکی که خورده بودمه....
ژان: یعنی معدت انقدر تحملش کمه؟... بزار اب بیارم برات...
براش اب بردمو نصفشو خورد...
ژان: خوبی؟
یبیو: اره ولی فقط یکم معدم میسوزه..
ژان: تو بشین تو ماشین من الان میام...
" ویو یبیو
معدم سوزش میکرد ژان بهم گفت بشینم تو ماشین نشستم... که یهو دیدم دست پر برگشت...و نشست تو ماشینو فهمیدم بستنی گرفته و یکیشو به سمتم گرفت...
ژان: بیا بخورش...
یبیو:ممنونم...
ژان:خواهش میکنم...
بعد خوردن بستنی حرکت کردیم منو رسوند خونه و خداحافظی کردیمو اون رفت... حدس زدم که مامانو بابام خواب باشن... کلیدو انداختم تو و رفتم داخل... بله خواب زود ساعت۱شده بود... رفتم سمت اتافم لباسامو عوض کردم و گرفتم خوابیدم... سیاهی مطلق"
۵.۴k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.