اسارت درزندان فرشته:)...
اسارتدرزندانفرشته:)...
Part Four(4)
~~~~~~~~~~~~~~
وقتی چشمامو باز کردم همونجا بودم کف سالن.
_ به نظر قوی میای!
به طرف صدا برگشتم. همون دختر که سومی گفت اسمش کریستیناعه بود. واقعا سردرگم بودم؛ حتی نمیدونستم چه جوابی به چه کسی بدم. پس جوابو پرسیدم.
_ الان باید تشکر کنم؟
_ نه! باید دلیلشو بگی. پشت این جمله سوال "چطور ٩ ساعت دویدی؟" پنهان شده بود.
واقعا چطور ٩ ساعت دویدم؟ این سوال خودمم بود. شاید چون پدرم مجبورم میکرد برا تنبیه 13 بار چهارتا سطل آبو جا به جا کنم؛ یا شاید به خاطر این بود که برای فرار از روستامون تا سئول رو تنها اومده بودم. ولی کریستینا جواب نامطمئن یا طولانی نمیخواست پس گفتم.
_ بخاطر گذشته.
لبخند رضایتمندی زد.
_ انگار سومی تو ١٢ ساعت سرعقلت آورده!
_ اونم چه سرعقلی!
این حرفم باعث خنده کوتاهش شد. روی زانو نشست.
_ خب کیم تهیونگ هنوز میخوای واسم کار کنی؟!
_ آره!
با نگاه ترحم آمیزش باعث میشد احساس آرامش کنم.
_ خب پس باید به بقیه نشونت بدم.
حدود ٣٠ دقیقه بعد من کنار اون توی اتاقی که فقط دختر توش بود ایستاده بودم. تعجب آور بود؛ اون شخصیتهای خشن رو چهرههایی فرشته مانند پوشش میداد. سومی طوری که انگار همه چیز را میداند نشسته بود. کریستینا با چهره مهربونش شروع کرد به حرف زدن.
_ دخترا میخوام اولین کارآموز پسر باندمون رو بهتون معرفی کنم!
دختری که از اول هم مخالفت کرده بود از جا پرید و خشمگین گفت.
_ این ممکن نیست ما به قراری....
سومی حرفشو قطع کرد.
_ این پسر مثل قبلیا نیست... اون ٩ ساعت متوالی دوید.
انگار ٩ ساعت زمان خفه کنندهای بود. کریستینا به من نگاه کرد. از نگاهش متوجه میشدم که میخواهد خود را معرفی کنم.
_ کیم تهیونگ هستم.
این جمله گوشه لب سومی را بالا داد.
_ تو دوازده ساعت ۴٠ درصد قوانینو یادش دادم. یه آفرینم نشه؟
_ اگه اینم مث قبلیا خنگ بود الان با یه گوله تو سرش کف دریا بود.
کریستینا این جمله را برای دفاع از من نگفت؛ این را برای دوری از به وجود آمدن حواشی گفته بود و من درک میکردم.
٢ ماه بعد
_ تو نمیتونی هروقت دلت خواست آدم بکشی!
برای دفاع از خودم گفتم...
_ اگه نمیکشتم الان مرده بودم!
_ مردت از زندت بهتره!
سومی گوشه اتاق ایستاده بود و تماشا میکرد. کریستینا رو به پنجره برگشت و نفس عمیق کشید.
_ فقط گمشو! نمیخوام یه مدت چِشَم به چِشِت بیوفته!
سکوت کردم و از اتاق بیرون رفتم. سومی به دنبالم بیرون اومد. به سمت سالن ورزش رفتم. دستکشهای بکسمو دستم کردم و با تمام توانم مشت زدم. ضرب آخرین مشت به قدری زیاد بود که کیسه بکس از جا کنده شد و افتاد.
_ فک کردی وقتی قبول شی کریستینا مثل ما باهات رفتار میکنه؟!
Part Four(4)
~~~~~~~~~~~~~~
وقتی چشمامو باز کردم همونجا بودم کف سالن.
_ به نظر قوی میای!
به طرف صدا برگشتم. همون دختر که سومی گفت اسمش کریستیناعه بود. واقعا سردرگم بودم؛ حتی نمیدونستم چه جوابی به چه کسی بدم. پس جوابو پرسیدم.
_ الان باید تشکر کنم؟
_ نه! باید دلیلشو بگی. پشت این جمله سوال "چطور ٩ ساعت دویدی؟" پنهان شده بود.
واقعا چطور ٩ ساعت دویدم؟ این سوال خودمم بود. شاید چون پدرم مجبورم میکرد برا تنبیه 13 بار چهارتا سطل آبو جا به جا کنم؛ یا شاید به خاطر این بود که برای فرار از روستامون تا سئول رو تنها اومده بودم. ولی کریستینا جواب نامطمئن یا طولانی نمیخواست پس گفتم.
_ بخاطر گذشته.
لبخند رضایتمندی زد.
_ انگار سومی تو ١٢ ساعت سرعقلت آورده!
_ اونم چه سرعقلی!
این حرفم باعث خنده کوتاهش شد. روی زانو نشست.
_ خب کیم تهیونگ هنوز میخوای واسم کار کنی؟!
_ آره!
با نگاه ترحم آمیزش باعث میشد احساس آرامش کنم.
_ خب پس باید به بقیه نشونت بدم.
حدود ٣٠ دقیقه بعد من کنار اون توی اتاقی که فقط دختر توش بود ایستاده بودم. تعجب آور بود؛ اون شخصیتهای خشن رو چهرههایی فرشته مانند پوشش میداد. سومی طوری که انگار همه چیز را میداند نشسته بود. کریستینا با چهره مهربونش شروع کرد به حرف زدن.
_ دخترا میخوام اولین کارآموز پسر باندمون رو بهتون معرفی کنم!
دختری که از اول هم مخالفت کرده بود از جا پرید و خشمگین گفت.
_ این ممکن نیست ما به قراری....
سومی حرفشو قطع کرد.
_ این پسر مثل قبلیا نیست... اون ٩ ساعت متوالی دوید.
انگار ٩ ساعت زمان خفه کنندهای بود. کریستینا به من نگاه کرد. از نگاهش متوجه میشدم که میخواهد خود را معرفی کنم.
_ کیم تهیونگ هستم.
این جمله گوشه لب سومی را بالا داد.
_ تو دوازده ساعت ۴٠ درصد قوانینو یادش دادم. یه آفرینم نشه؟
_ اگه اینم مث قبلیا خنگ بود الان با یه گوله تو سرش کف دریا بود.
کریستینا این جمله را برای دفاع از من نگفت؛ این را برای دوری از به وجود آمدن حواشی گفته بود و من درک میکردم.
٢ ماه بعد
_ تو نمیتونی هروقت دلت خواست آدم بکشی!
برای دفاع از خودم گفتم...
_ اگه نمیکشتم الان مرده بودم!
_ مردت از زندت بهتره!
سومی گوشه اتاق ایستاده بود و تماشا میکرد. کریستینا رو به پنجره برگشت و نفس عمیق کشید.
_ فقط گمشو! نمیخوام یه مدت چِشَم به چِشِت بیوفته!
سکوت کردم و از اتاق بیرون رفتم. سومی به دنبالم بیرون اومد. به سمت سالن ورزش رفتم. دستکشهای بکسمو دستم کردم و با تمام توانم مشت زدم. ضرب آخرین مشت به قدری زیاد بود که کیسه بکس از جا کنده شد و افتاد.
_ فک کردی وقتی قبول شی کریستینا مثل ما باهات رفتار میکنه؟!
۱.۲k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.