ققنکس سرخ
part ¹⁸
بلاخره شروع کرد به صحبت
....: اسم پدرم امبروجیو بود اون یه انسان معمولی بود اهل ایتالیا بود عاشق ماجراجویی به خاطر همین عشق به حِرفَش به شهر دلفی در یونان باستان رفت
اونجا با خدایان روبه شد و این باعث شد که اون دیگه یک انسان نباشه
همه چیز با آپولو خدای خورشید شروع شد اون در اثر اعصبانیت پدرمو نفرین کرد که هر وقت در نور خورشید قرار گرفت بسوزه اشعه خورشید پوست و گوشتشو بسوزونه
پدرم در یک شرط بندی روحش روبه هیدیز خدای جهان زیرین باخت و به موجودی بی روح و تو خالی تبدیل شد یک مرده متحرک نفرین بعدی از سمت خواهر آپولو بود یعنی آرتمیس خدای ماه و شکار اون پدرمو نفرین کرد که هرقت پوستش با نقره تماس پیدا کرد بسوزه و درد کشنده ای رو احساس کنه
پدرم مورد خشم خدایان قرار گرفته بود و کل زندگیشو باخته بود در همین حین آرتمیس دلش برای پدرم سوخت و در عوض نفرین هایی که شامل حالش شده بود نعمت هایی بهش داد
پس زندگی جاودان رو به پدرم بخشید
میل شدید به خون یکی از نعمت هایی که بود که آرتمیس به پدرم داده بود تا همیشه سالم و سرحال باشه
و آخرین نعمتی که آرتمیس به پدرم داد این بود که قدرت بدنی اون رو بالا برد تا در مقابله با خطر ها از خودش محافظت کنه
پدرم به دنبال خودش عده ای رو دچار این نفرین میکنه که جامعه اولیه ومپایر ها تشکیل میشه
پدرم عاشق زنی به نام سلین شد یعنی مادرم بعد از سال ها زندگی من به دنیا آمدم اما در اثر به دنیا اومدنم مادرم فوت کرد
خدای هیدیز تمام ومپایر هارو در جهان زیرین توی دوزخ نگه داشت همه خون آشاما روحشونو به خدای هیدیز میبازند
آرتمیس الهه ماه مارو در تاریکی نگه داشته و ازمون محافظت میکنه
اما با کشته شون بیش از حد انسانا آرتمیس نفرینی دیگر دچار ومپایرا میکنه
نفرینشون میکنه که در شب ماه خونین طمع تمام درد و رنج هایی که به انسانا وارد کردند رو بچشند
آرتمیس الهه ومپایر هاست و به اون ها وعده ای داده که انگار پس از میلیون ها سال اون وعده رسیده
با تموم شدن حرفش سمتم برگشت و گفت
....: تو اون وعده ای
منظورش چیه من وعده ام ؟
وعده چی ؟
با حس سقوط جیغ خفیفی کشیدم انگاز زمین دهن باز کرد و منو کشید داخل با برخورد به زمین ناله ای از درد کردم بازومو گرفتم و سعی کردم بلند شدم که متوجه حضور عده ای شدم
نگاهی به درو و برم کردم توی یه سالن برزگ بودم انگار تمام جمیعت ومپایرا که دور مجسمه جمع شده بودن اینجان
با این فکر درون جمعین دنبال کسی گشتم
حتما اونا باید اینجا باشن
با صدای یه نفر سمتش برگشتم
فالو ♡☆
بلاخره شروع کرد به صحبت
....: اسم پدرم امبروجیو بود اون یه انسان معمولی بود اهل ایتالیا بود عاشق ماجراجویی به خاطر همین عشق به حِرفَش به شهر دلفی در یونان باستان رفت
اونجا با خدایان روبه شد و این باعث شد که اون دیگه یک انسان نباشه
همه چیز با آپولو خدای خورشید شروع شد اون در اثر اعصبانیت پدرمو نفرین کرد که هر وقت در نور خورشید قرار گرفت بسوزه اشعه خورشید پوست و گوشتشو بسوزونه
پدرم در یک شرط بندی روحش روبه هیدیز خدای جهان زیرین باخت و به موجودی بی روح و تو خالی تبدیل شد یک مرده متحرک نفرین بعدی از سمت خواهر آپولو بود یعنی آرتمیس خدای ماه و شکار اون پدرمو نفرین کرد که هرقت پوستش با نقره تماس پیدا کرد بسوزه و درد کشنده ای رو احساس کنه
پدرم مورد خشم خدایان قرار گرفته بود و کل زندگیشو باخته بود در همین حین آرتمیس دلش برای پدرم سوخت و در عوض نفرین هایی که شامل حالش شده بود نعمت هایی بهش داد
پس زندگی جاودان رو به پدرم بخشید
میل شدید به خون یکی از نعمت هایی که بود که آرتمیس به پدرم داده بود تا همیشه سالم و سرحال باشه
و آخرین نعمتی که آرتمیس به پدرم داد این بود که قدرت بدنی اون رو بالا برد تا در مقابله با خطر ها از خودش محافظت کنه
پدرم به دنبال خودش عده ای رو دچار این نفرین میکنه که جامعه اولیه ومپایر ها تشکیل میشه
پدرم عاشق زنی به نام سلین شد یعنی مادرم بعد از سال ها زندگی من به دنیا آمدم اما در اثر به دنیا اومدنم مادرم فوت کرد
خدای هیدیز تمام ومپایر هارو در جهان زیرین توی دوزخ نگه داشت همه خون آشاما روحشونو به خدای هیدیز میبازند
آرتمیس الهه ماه مارو در تاریکی نگه داشته و ازمون محافظت میکنه
اما با کشته شون بیش از حد انسانا آرتمیس نفرینی دیگر دچار ومپایرا میکنه
نفرینشون میکنه که در شب ماه خونین طمع تمام درد و رنج هایی که به انسانا وارد کردند رو بچشند
آرتمیس الهه ومپایر هاست و به اون ها وعده ای داده که انگار پس از میلیون ها سال اون وعده رسیده
با تموم شدن حرفش سمتم برگشت و گفت
....: تو اون وعده ای
منظورش چیه من وعده ام ؟
وعده چی ؟
با حس سقوط جیغ خفیفی کشیدم انگاز زمین دهن باز کرد و منو کشید داخل با برخورد به زمین ناله ای از درد کردم بازومو گرفتم و سعی کردم بلند شدم که متوجه حضور عده ای شدم
نگاهی به درو و برم کردم توی یه سالن برزگ بودم انگار تمام جمیعت ومپایرا که دور مجسمه جمع شده بودن اینجان
با این فکر درون جمعین دنبال کسی گشتم
حتما اونا باید اینجا باشن
با صدای یه نفر سمتش برگشتم
فالو ♡☆
۲.۹k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.