عشق پنهان
عشق پنهان
پارت۲
ات
روی تخت دراز کشیدم که یهو جیمین از پشت بغلم کرد
ات.جیمین تو بیدار بودی؟
جیمین.مگه میشه وقتی یه فرشته میاد داخل اتاقم من خواب باشم
یه لبخند زدمو بغلش کردم سرمو فرو کردم توی گردنش خیلی خوبه یه داداش شبیه جیمین داشته باشی،اون همیشه هوامو داشته از بچگی تا الان بنظرم باید اونو به عنوان بهترین برادر جهان معرفی میکردن،با یادآوری یع چیزی لبخندم محو شد،اگه این حسی که من به جیمین دارم یه حس دیگه باشه چی؟نه نه این درست نیست جیمین برادرم من چطور..چطور میتونم عاشقش بشم این عشق شدنی نیست،چشمامو بستمو سعی کردم این افکارو از ذهنم دور کنم جیمین برادرمه اون حسی هم که من بهش دارم فقط یه دوست داشتن خواهر برادریه نه چیز دیگه ای،توی بغل گرم جیمین خیلی زود چشمام گرم شدو خوابم برد..
جنیتا(اسم مامانشون جنیتا(کمبود اسم😂)اسم باباشون هم چا اوون
روی مبل نشسته بودم بچه ها خواب بودن منتظر چااوون بودم تا از شرکت برگرده امشب باید حتما راجب اون موضوع مهم باهاش حرف بزنم،بیس مین بعد صدای زنگ در اومد رفتم درو باز کردم چااوون اومد داخلو...
چااوون روی تخت نشسته بود منم روی صندلی روبروش
جنیتا.چااوون من فکر میکنم باید هر چی زود تر اون موضوع رو بهشون بگیم
چااوون.نمیشه فکرشو کن بعد از فهمیدن موضوع چه حالی میشن
جنیتا.چااوون قرار ما از روز اول این بود وقتی ات از بیست سالگی رد کرد موضوع رو بهشون بگیم،اونا دیگه بزرگ شدن حتما درک میکنن
فلش بک به گذشته
جنیتا
اشکامو از روی گونم پاک کردم،حالم اصلا خوب نبود چرا باید همچین اتفاقی برامون بیوفته
جنیتا.حالا به جیمین چی بگم ها؟اون همیشه دوست داشت خواهرشو ببینه الان چطوری بهش بگیم خواهرش سالم به دنیا نیومد
چااوون.عزیزم ناراحت نباش،ما بازم میتونیم بچه دار شیم موضوع رو هم یه جوری به جیمین میگیم دیگه
جنیتا.اخه جیمین فقط پنج سالشه چطوری یه بچه ی پنج ساله میتونه این موضوع رو درک کنه؟
داشتیم حرف میزدیم که در اتاق زده شد،چااوون رفت تا درو باز کنه،وقتی باز کرد یه مرد نسبتا جوون اومد داخل اتاق
مرد.خیلی معذرت میخام من داشتم از اینجا رد میشدم که به طور اتفاقی صداتون رو شنیدم(ارواح عمت)مثل اینکه بچتون رو از دست دادین درسته؟
چااوون.بله چطور؟
مرد.اگر بخاین میتونیم یه معامله ای کنیم..
پایان فلش بک
ات
با نور آفتاب که مستقیم توی چشمام بود از خواب بیدار شدم،یکم دوروورم رو نگاه کردم که جیمینو دیدم داشت لباس میپوشید
ات.داداش کجا میخای بری؟
جیمین.صبح بخیر
ات.صبح بخیر،میگم کجا میخای بری؟
جیمین.یه کاری برام پیش اومده چند روز قرارع برم بوسان...
شرطا
۲۵ لایک
۲۰ کام
پارت۲
ات
روی تخت دراز کشیدم که یهو جیمین از پشت بغلم کرد
ات.جیمین تو بیدار بودی؟
جیمین.مگه میشه وقتی یه فرشته میاد داخل اتاقم من خواب باشم
یه لبخند زدمو بغلش کردم سرمو فرو کردم توی گردنش خیلی خوبه یه داداش شبیه جیمین داشته باشی،اون همیشه هوامو داشته از بچگی تا الان بنظرم باید اونو به عنوان بهترین برادر جهان معرفی میکردن،با یادآوری یع چیزی لبخندم محو شد،اگه این حسی که من به جیمین دارم یه حس دیگه باشه چی؟نه نه این درست نیست جیمین برادرم من چطور..چطور میتونم عاشقش بشم این عشق شدنی نیست،چشمامو بستمو سعی کردم این افکارو از ذهنم دور کنم جیمین برادرمه اون حسی هم که من بهش دارم فقط یه دوست داشتن خواهر برادریه نه چیز دیگه ای،توی بغل گرم جیمین خیلی زود چشمام گرم شدو خوابم برد..
جنیتا(اسم مامانشون جنیتا(کمبود اسم😂)اسم باباشون هم چا اوون
روی مبل نشسته بودم بچه ها خواب بودن منتظر چااوون بودم تا از شرکت برگرده امشب باید حتما راجب اون موضوع مهم باهاش حرف بزنم،بیس مین بعد صدای زنگ در اومد رفتم درو باز کردم چااوون اومد داخلو...
چااوون روی تخت نشسته بود منم روی صندلی روبروش
جنیتا.چااوون من فکر میکنم باید هر چی زود تر اون موضوع رو بهشون بگیم
چااوون.نمیشه فکرشو کن بعد از فهمیدن موضوع چه حالی میشن
جنیتا.چااوون قرار ما از روز اول این بود وقتی ات از بیست سالگی رد کرد موضوع رو بهشون بگیم،اونا دیگه بزرگ شدن حتما درک میکنن
فلش بک به گذشته
جنیتا
اشکامو از روی گونم پاک کردم،حالم اصلا خوب نبود چرا باید همچین اتفاقی برامون بیوفته
جنیتا.حالا به جیمین چی بگم ها؟اون همیشه دوست داشت خواهرشو ببینه الان چطوری بهش بگیم خواهرش سالم به دنیا نیومد
چااوون.عزیزم ناراحت نباش،ما بازم میتونیم بچه دار شیم موضوع رو هم یه جوری به جیمین میگیم دیگه
جنیتا.اخه جیمین فقط پنج سالشه چطوری یه بچه ی پنج ساله میتونه این موضوع رو درک کنه؟
داشتیم حرف میزدیم که در اتاق زده شد،چااوون رفت تا درو باز کنه،وقتی باز کرد یه مرد نسبتا جوون اومد داخل اتاق
مرد.خیلی معذرت میخام من داشتم از اینجا رد میشدم که به طور اتفاقی صداتون رو شنیدم(ارواح عمت)مثل اینکه بچتون رو از دست دادین درسته؟
چااوون.بله چطور؟
مرد.اگر بخاین میتونیم یه معامله ای کنیم..
پایان فلش بک
ات
با نور آفتاب که مستقیم توی چشمام بود از خواب بیدار شدم،یکم دوروورم رو نگاه کردم که جیمینو دیدم داشت لباس میپوشید
ات.داداش کجا میخای بری؟
جیمین.صبح بخیر
ات.صبح بخیر،میگم کجا میخای بری؟
جیمین.یه کاری برام پیش اومده چند روز قرارع برم بوسان...
شرطا
۲۵ لایک
۲۰ کام
۷.۳k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.