Since when did love lead to murder?
Since when did love lead to murder?
از کی تا حالا عشق به قتل راه پیدا کرده¿
━━━ • ✙ • ━━━
ادامه پارت ۳
تهیونگ دست از کارش بر نمیداشت و هی جلو تر میرفت
خودشو رو به روی ا/ت خم کرد
+از اینکه کسی منو تهدید کنه متنفرم از دخترای مثل تو هم متنفرم منم میتونم باهات لج کنم ولی به جای اینکار ترجیح میدم کار کنم... وقت اضافه واسه اینکارا ندارم. بچه بازی رو بزار کنار و به کارت بچسب
+میکشمت میکشمت راه انداخته
ا/ت نمیخواست کم بیاره و برای اینکه یه چیزی گفته باشه الکی شروع کرد به ادا در آوردن ولی ته دلش ترسیده بود
_برو بابا ...اگگگ(آروم)
از وقتی دوستش سون هی، تهیونگ رو توی کافه دیده بود هر روز اونجا می اومد و همیشه همونجا ولو بود
~ا/ت به نظرم از این کار بیا بیرون
_چرا
~به درد نمیخوره پولش کمه واسه تو خوب نیست
_تو کار دیگه ای سراغ داری؟
~عح حاضر نیستی بخاطر دوستت همینکارو بکنی؟
_چی
~من میخام به جای تو بیام
_ای احمق پس بگو
~فکر کنم عاشق شدم!
_پاشو برو گمشو خونت تو که هر روز عاشق میشی
~ولی ایندفعه واقعیه
_برو خواهرت نگران میشه
~امشب دیر میاد
_هنوز از کارآموزی در نیومده؟
~نه بابا گیر داده به پلیس شدن
¿¿¿¿¿¿¿¿¿
با خستگی خودش رو روی تخت پرت کرد. کسی نمیدونه درون اون چه شکلیه، کسی نمیدونه چقدر خسته ست، به نظر اون هیچ کس به درد بقیه آدم ها اهمیت نمیده، هیچکس نبود تا ذره ای از حرفاش رو گوش داده باشه و بعد قضاوت کرده باشه. همه قبل از فهمیدن داستان و اتفاق ها قضاوت میکنن...
با فکر اینکه آدم ها چقدر کثیف و خودخواهن خوابش برد.
توی کابوس هاش که زمانی حادثه ی زندگیش بودن غرق شده بود، نمیتونست ازش بیرون بیاد و بیدار بشه. وقت خیلی زیادی از قولی که به خودش داده بود گذشته بود.
《نمیخوام ...نمیخوام ببینمش
《باید بیدار شم .....نه
با دیدن چهره خونین مادرش از خواب بیدار شد. صورتش با اشک هاش خیس شده بود، چند لحظه ای احساس میکرد هنوز ۶ سالشه و توی اون زمان گیر کرده.
《دیگه وقتشه به قولم عمل کنم ..باید عذابش بدم!
¿¿¿¿¿¿¿¿¿
ا/ت خوشحال به فکر اینکه امروز حقوقش رو میگیره و میتونه یکم واسه خودش خرید کنه با لبخند توی راه بود. که دوباره همون خانم پیری که کیفش رو گم کرده بود، دید.
_عه...سلام
**سلام عزیزم
_منو شناختین
**البته که میشناسم من هنوزم ممنونتم دخترم
_راستی دزد کیفتون ر پیدا کردم
**دزد؟
_آره
**ولی کسی کیفمو ندزدیده بود من اونو جا گذاشتم
_جا..گذاشتین؟
**آره
_امکان نداره من دیدمش کیفتون دستش بود
**راستش من یکم فراموشی دارم، آلزایمر نیستا فراموشیه بعدا توی خونه یادم اومد کیفم رو روی صندلی پارک جا گذاشتم...بهر حال خیلی ممنونم
#BTS #BTS_ARMY #Teahyung #Jimin #K_pop #Bangtan #ARMY
#بی_تی_اس #کیپاپ #فیک #تهیونگ #جیمین #آرمی #بنگتن #کیپاپر #کیدراما
از کی تا حالا عشق به قتل راه پیدا کرده¿
━━━ • ✙ • ━━━
ادامه پارت ۳
تهیونگ دست از کارش بر نمیداشت و هی جلو تر میرفت
خودشو رو به روی ا/ت خم کرد
+از اینکه کسی منو تهدید کنه متنفرم از دخترای مثل تو هم متنفرم منم میتونم باهات لج کنم ولی به جای اینکار ترجیح میدم کار کنم... وقت اضافه واسه اینکارا ندارم. بچه بازی رو بزار کنار و به کارت بچسب
+میکشمت میکشمت راه انداخته
ا/ت نمیخواست کم بیاره و برای اینکه یه چیزی گفته باشه الکی شروع کرد به ادا در آوردن ولی ته دلش ترسیده بود
_برو بابا ...اگگگ(آروم)
از وقتی دوستش سون هی، تهیونگ رو توی کافه دیده بود هر روز اونجا می اومد و همیشه همونجا ولو بود
~ا/ت به نظرم از این کار بیا بیرون
_چرا
~به درد نمیخوره پولش کمه واسه تو خوب نیست
_تو کار دیگه ای سراغ داری؟
~عح حاضر نیستی بخاطر دوستت همینکارو بکنی؟
_چی
~من میخام به جای تو بیام
_ای احمق پس بگو
~فکر کنم عاشق شدم!
_پاشو برو گمشو خونت تو که هر روز عاشق میشی
~ولی ایندفعه واقعیه
_برو خواهرت نگران میشه
~امشب دیر میاد
_هنوز از کارآموزی در نیومده؟
~نه بابا گیر داده به پلیس شدن
¿¿¿¿¿¿¿¿¿
با خستگی خودش رو روی تخت پرت کرد. کسی نمیدونه درون اون چه شکلیه، کسی نمیدونه چقدر خسته ست، به نظر اون هیچ کس به درد بقیه آدم ها اهمیت نمیده، هیچکس نبود تا ذره ای از حرفاش رو گوش داده باشه و بعد قضاوت کرده باشه. همه قبل از فهمیدن داستان و اتفاق ها قضاوت میکنن...
با فکر اینکه آدم ها چقدر کثیف و خودخواهن خوابش برد.
توی کابوس هاش که زمانی حادثه ی زندگیش بودن غرق شده بود، نمیتونست ازش بیرون بیاد و بیدار بشه. وقت خیلی زیادی از قولی که به خودش داده بود گذشته بود.
《نمیخوام ...نمیخوام ببینمش
《باید بیدار شم .....نه
با دیدن چهره خونین مادرش از خواب بیدار شد. صورتش با اشک هاش خیس شده بود، چند لحظه ای احساس میکرد هنوز ۶ سالشه و توی اون زمان گیر کرده.
《دیگه وقتشه به قولم عمل کنم ..باید عذابش بدم!
¿¿¿¿¿¿¿¿¿
ا/ت خوشحال به فکر اینکه امروز حقوقش رو میگیره و میتونه یکم واسه خودش خرید کنه با لبخند توی راه بود. که دوباره همون خانم پیری که کیفش رو گم کرده بود، دید.
_عه...سلام
**سلام عزیزم
_منو شناختین
**البته که میشناسم من هنوزم ممنونتم دخترم
_راستی دزد کیفتون ر پیدا کردم
**دزد؟
_آره
**ولی کسی کیفمو ندزدیده بود من اونو جا گذاشتم
_جا..گذاشتین؟
**آره
_امکان نداره من دیدمش کیفتون دستش بود
**راستش من یکم فراموشی دارم، آلزایمر نیستا فراموشیه بعدا توی خونه یادم اومد کیفم رو روی صندلی پارک جا گذاشتم...بهر حال خیلی ممنونم
#BTS #BTS_ARMY #Teahyung #Jimin #K_pop #Bangtan #ARMY
#بی_تی_اس #کیپاپ #فیک #تهیونگ #جیمین #آرمی #بنگتن #کیپاپر #کیدراما
۵.۷k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.