فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۴۳
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۴۳
ا.ت ویو
شب با کلی مسخره بازی گذشت...بعدی اینکه کار خدمتکارا تو آشپزخونه تموم شد منم راهی طبقه بالا شدم..
از پله ها بالا رفتم...دستم رو دستگیره در اتاقم گذاشتم خاستم بازش کنم اما منصرف شدم...
رفتم به سمت اتاق نامجون.
تقی به در زدم که صداش اومد رفتم تو و دوباره درو بستم...
روی صندلی میزش نشسته بود و داشت با لپتاپش کار میکرد..آروم نزدیکش شدم...
پشتش ایستادم و به صفحه لپتاپ خیره شدم...سر از کارش درنیاوردم...
سرمو رو شونش گذاشتم و دستمو درو کمرش حلقه کردم...
ا.ت: چیکار میکنی....
نامجون: هیچی...
ا.ت: پس من اینجا کورم یا چشمام و چیزی شده چون فک میکنم داری چیزی تایپ میکنی...
نامجون: آها....اینو میگی..آره باید اینو ایمیل کنم تا کارش تموم شه...
ا.ت: خب اصلا چه هست..
تا خاست حرفی بزنه...که صدا گوشیش بلند شد...
به صفحه گوشیش نگاه کرد و سریع جواب داد...یکی پشت خط بود صداشو درست نمیشندیم...نامجون بعد از حرف زدن با طرف مقابل با عجله از جاش بلند شد و خاست بره...اما دم در دوباره برگشت...و گفت...
نامجون: مواظب خودت و هانول باش...سریع برمیگردم...
تا خاستم چیزی بگم که رفت..به جای خالی رفتنش خیره بودم...چرا ..مگه چیزی شده...
چرا عجله داشت...
به ساعت نگاه کردم ۱۲ شب بود...ناراحت و خسته روی تختش دراز کشیدم...به پهلو راستم خوابیدم که با یه قاب عکس روبرو شدم...دقت کردم...عکس خودش بود نامجون...چقدر جذابه این بشر.....
به حرفم خندیدم...دارم دیوونه میشم...
چشمامو بستم که به ثانیه نکشید خوابم برد..
با صدا در و صدا بلند جونگکوک سریع از خواب پریدم..چه شده.
خاستم اتاق بیرون شم...که قبل من جونگکوک اومد تو...با سر و وضع خراب و داغون گفت....
جونگکوک: حاظر شو باید بریم..
ا.ت: کجا؟؟؟؟
جونگکوک: تو راه بهت میگم عجله کن...
و بعدش رفت به سمت میز نامجون...یه کیف برداشت و مشغول جمع کردن برگه ها شد...منم چون ازش هیچی نفهميدم رفتم کنارش و دوباره گفتم .
ا.ت: میشه بگی چه شده.. اصلا نامجون کجاست...
از کارش دست کشید و با اون چهره خسته نگام کرد و گفت...
جونگکوک: اینقد سؤال نکن وقت کافی ندارم تا جواب بدم...سریع حاظر شو و به هانولم بگو باید از اینجا بریم....
منم از این کنجکاوم دست کشیدم و از اتاق بیرون شدم...
رفتم هانول و بیدار کردم و گفتم باید حاظر شه..
و خودم رفتم اتاقم..یه لباس از کمدم برداشتم و پوشیدمش که دوباره صدا جونگکوک اومد..
جونگکوک: عجله کنین..
از اتاق بیرون شدم...
و با هانول و جونگکوک سوار ماشین شدیم...تو عمارت بجز ما سه تا کسی دیگهی نبود..انگار همه ناپدید شدن....
جونگکوک ماشین و روشن کرد و از عمارت بیرون شدیم...
تو راه ساکت نشسته بودیم که دوباره از رو کنجکاوم شروع کردم به سؤال پرسیدن..
ا.ت: نامجون کجاست.. اصلا چه شده...
جونگکوک: بابایی ایل سونگ...شب به اون یکی عمارت نامجون حمله کرده بود و منو نامجون و سئوک اونجا رفتیم...تونستم همشون و بکشیم اما .....
ا.ت: اما چی...
جونگکوک: خب...نامجون تیر خورد و الان حالش خوب نیس...
با این حرفش یه سطل آب یخ روم خالی شد و بی حس شدم واسه ثانیهی نفس کشیدن یادم رفت...چشمامو بستم تا بیتونم هضمش کنم...
هانول که کنارم بود دستمو گرفت و گفت...
هانول: ا.ت حالت خوبه....خوبی...
غلط املایی بود معذرت ♥️
منتظر یه پایان غمگین باشین 🙂
ا.ت ویو
شب با کلی مسخره بازی گذشت...بعدی اینکه کار خدمتکارا تو آشپزخونه تموم شد منم راهی طبقه بالا شدم..
از پله ها بالا رفتم...دستم رو دستگیره در اتاقم گذاشتم خاستم بازش کنم اما منصرف شدم...
رفتم به سمت اتاق نامجون.
تقی به در زدم که صداش اومد رفتم تو و دوباره درو بستم...
روی صندلی میزش نشسته بود و داشت با لپتاپش کار میکرد..آروم نزدیکش شدم...
پشتش ایستادم و به صفحه لپتاپ خیره شدم...سر از کارش درنیاوردم...
سرمو رو شونش گذاشتم و دستمو درو کمرش حلقه کردم...
ا.ت: چیکار میکنی....
نامجون: هیچی...
ا.ت: پس من اینجا کورم یا چشمام و چیزی شده چون فک میکنم داری چیزی تایپ میکنی...
نامجون: آها....اینو میگی..آره باید اینو ایمیل کنم تا کارش تموم شه...
ا.ت: خب اصلا چه هست..
تا خاست حرفی بزنه...که صدا گوشیش بلند شد...
به صفحه گوشیش نگاه کرد و سریع جواب داد...یکی پشت خط بود صداشو درست نمیشندیم...نامجون بعد از حرف زدن با طرف مقابل با عجله از جاش بلند شد و خاست بره...اما دم در دوباره برگشت...و گفت...
نامجون: مواظب خودت و هانول باش...سریع برمیگردم...
تا خاستم چیزی بگم که رفت..به جای خالی رفتنش خیره بودم...چرا ..مگه چیزی شده...
چرا عجله داشت...
به ساعت نگاه کردم ۱۲ شب بود...ناراحت و خسته روی تختش دراز کشیدم...به پهلو راستم خوابیدم که با یه قاب عکس روبرو شدم...دقت کردم...عکس خودش بود نامجون...چقدر جذابه این بشر.....
به حرفم خندیدم...دارم دیوونه میشم...
چشمامو بستم که به ثانیه نکشید خوابم برد..
با صدا در و صدا بلند جونگکوک سریع از خواب پریدم..چه شده.
خاستم اتاق بیرون شم...که قبل من جونگکوک اومد تو...با سر و وضع خراب و داغون گفت....
جونگکوک: حاظر شو باید بریم..
ا.ت: کجا؟؟؟؟
جونگکوک: تو راه بهت میگم عجله کن...
و بعدش رفت به سمت میز نامجون...یه کیف برداشت و مشغول جمع کردن برگه ها شد...منم چون ازش هیچی نفهميدم رفتم کنارش و دوباره گفتم .
ا.ت: میشه بگی چه شده.. اصلا نامجون کجاست...
از کارش دست کشید و با اون چهره خسته نگام کرد و گفت...
جونگکوک: اینقد سؤال نکن وقت کافی ندارم تا جواب بدم...سریع حاظر شو و به هانولم بگو باید از اینجا بریم....
منم از این کنجکاوم دست کشیدم و از اتاق بیرون شدم...
رفتم هانول و بیدار کردم و گفتم باید حاظر شه..
و خودم رفتم اتاقم..یه لباس از کمدم برداشتم و پوشیدمش که دوباره صدا جونگکوک اومد..
جونگکوک: عجله کنین..
از اتاق بیرون شدم...
و با هانول و جونگکوک سوار ماشین شدیم...تو عمارت بجز ما سه تا کسی دیگهی نبود..انگار همه ناپدید شدن....
جونگکوک ماشین و روشن کرد و از عمارت بیرون شدیم...
تو راه ساکت نشسته بودیم که دوباره از رو کنجکاوم شروع کردم به سؤال پرسیدن..
ا.ت: نامجون کجاست.. اصلا چه شده...
جونگکوک: بابایی ایل سونگ...شب به اون یکی عمارت نامجون حمله کرده بود و منو نامجون و سئوک اونجا رفتیم...تونستم همشون و بکشیم اما .....
ا.ت: اما چی...
جونگکوک: خب...نامجون تیر خورد و الان حالش خوب نیس...
با این حرفش یه سطل آب یخ روم خالی شد و بی حس شدم واسه ثانیهی نفس کشیدن یادم رفت...چشمامو بستم تا بیتونم هضمش کنم...
هانول که کنارم بود دستمو گرفت و گفت...
هانول: ا.ت حالت خوبه....خوبی...
غلط املایی بود معذرت ♥️
منتظر یه پایان غمگین باشین 🙂
۸.۴k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳