متاسفم مامان .
در زیر باران قدم بر میداشت و اشک می ریخت . و به این فکر میکرد که چرا زندگی انقدر بی رحمه؟ مگه چیکار کرده بود؟ اون فقط یه زندگی راحت و بدون حسرت می خواست ! چیز زیادی بود ؟
به ساعت نگاه کرد : ۲۰:۳۰ باید میرفت خونه . . به خونه رسید )) آه . . مادرش دوباره همون حرفای همیشگی را میزد : « تا این ساعت بیرون بودی ! کاش به دنیا نمیومدی ! نمیخوام ببینمت ، برو تو اتاقت ! »
حرفی نزد و به اتاقش رفت . سرش را روی پاهاش گذاشت ، قلبش درد میکرد . کاغذ و مدادی برداشت و چیزی یادداشت کرد : « متاسفم که تا الان زنده بودم ، مامان ! ولی الان دیگه خوشحالی نه ؟ »
از خونه بیرون رفت ، به طرف پل رفت و . . . از این دنیای لعنتی خلاص شد .
به ساعت نگاه کرد : ۲۰:۳۰ باید میرفت خونه . . به خونه رسید )) آه . . مادرش دوباره همون حرفای همیشگی را میزد : « تا این ساعت بیرون بودی ! کاش به دنیا نمیومدی ! نمیخوام ببینمت ، برو تو اتاقت ! »
حرفی نزد و به اتاقش رفت . سرش را روی پاهاش گذاشت ، قلبش درد میکرد . کاغذ و مدادی برداشت و چیزی یادداشت کرد : « متاسفم که تا الان زنده بودم ، مامان ! ولی الان دیگه خوشحالی نه ؟ »
از خونه بیرون رفت ، به طرف پل رفت و . . . از این دنیای لعنتی خلاص شد .
۱.۴k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.