فیک جونگکوک: انتقام عشق
فیکجونگکوک: انتقام عشق
part⁴⁴
*ویو جونگکوک
فکر کردم الان دیگه تنها میشه ولی نه
دختر بچهای پیش چهمین موند
الان نمیتونم برم سراغش دختر بچهای میترسه نمیخوام بترسونمش
*فردا صبح
*ویو چهمین
صبح با صدای پرندهها از خواب بیدار شدم
مینجی کنارم نبود
لابد مثل همیشه رفته بیرون بازی کنه
بلند شدم
صورتمو شستم لباس پوشیدم
بخاطر اینکه زمستونه هوا سرد شده، روی لباسام کاپشن پوشیدم
[(اسلاید۲؛لباس چهمین)]
کفشام رو پام کردم و دَر رو باز کردم
اینجای که هستم جوریه که اتاقا دَرش روبهروی حیاط باز میشه و طبقهای همکفه
دَر رو باز کردم
مینجی رو دیدم و روبهروی مینجی، جونگکوک رو
جونگکوک جلوی مینجی زانو زده بود تا هم قدش بشه و داشت باهاش حرف میزد
تعجب کردم
جونگکوک اینجا چیکار میکنه؟
.........................................................
دختر تعجب کرده بود
فکر میکرد داره خواب میبینه
هیچ وقت انتظار چنین چیزی را نداشت
چندبار پشت سرم چشمانش را مالش داد تا مطمعن شود داره درست میبینه
ذهن و قلبش بهش میگفتن اشتباه میبینه
بجای اینکه خوشحال شه ناراحت بود
دلیل حالش رو خودش نمیدونست
همش رویاپردازی میکرد
اگه جئون بیاد دنبالش چی؟
دختر از حال خودش خبر نداشت
ذهن تو همه چیزه
میتونه توی بدترین شرایط حالتو خوب بکنه
و میتونه توی بهترین شرایط حالتو بد بکنه
پس مواظب ذهن و افکارت باش
با خودش درگیر شده بود
توی ذهنش هلهله بود
کلی صدا توی ذهنش پیچیده بود
مینجی کوچولو برگشت طرف دختر
مینجی" خاله جون"(با لحنهای بچهگونش)
مینجی کوچولو پرید بغل دختر
جئون از بلند شد
انگشتش را طرف پسر گرفت
مینجی"خالهجون، این عمو امده دنبال تو"(با لحنهای بچهگونش)
دختر تعجب بیشتر
انگار تمام رویاپردازی های ذهنش که بهشون هیچ اعتمادی نداشت واقعی شده بود
جئون قدم قدم زنان طرف دختر آمد
روبهروی دختر ایستاد
دستش را روی گونهای چهمین کشید
Jeon" دلم برات تنگ شده بود "
همانطور داشت به جئون نگاه میکرد
حرف جئون انگار درمونی بود برای قلب دختر
مینجی" خاله، عموی خیلی مهربونه "(با لحنهای بچهگونش)
جئون خندهای کوچیکی کرد
دستش را روی سر مینجی کوچولو کشید
Jeon" تو چقدر بامزهای دختر کوچولو "
مینجی" عمو میخوای خاله رو ببری؟ "
Jeon" معلومه برای همین اینجا امدم "
what mine" چی؟ "
part⁴⁴
*ویو جونگکوک
فکر کردم الان دیگه تنها میشه ولی نه
دختر بچهای پیش چهمین موند
الان نمیتونم برم سراغش دختر بچهای میترسه نمیخوام بترسونمش
*فردا صبح
*ویو چهمین
صبح با صدای پرندهها از خواب بیدار شدم
مینجی کنارم نبود
لابد مثل همیشه رفته بیرون بازی کنه
بلند شدم
صورتمو شستم لباس پوشیدم
بخاطر اینکه زمستونه هوا سرد شده، روی لباسام کاپشن پوشیدم
[(اسلاید۲؛لباس چهمین)]
کفشام رو پام کردم و دَر رو باز کردم
اینجای که هستم جوریه که اتاقا دَرش روبهروی حیاط باز میشه و طبقهای همکفه
دَر رو باز کردم
مینجی رو دیدم و روبهروی مینجی، جونگکوک رو
جونگکوک جلوی مینجی زانو زده بود تا هم قدش بشه و داشت باهاش حرف میزد
تعجب کردم
جونگکوک اینجا چیکار میکنه؟
.........................................................
دختر تعجب کرده بود
فکر میکرد داره خواب میبینه
هیچ وقت انتظار چنین چیزی را نداشت
چندبار پشت سرم چشمانش را مالش داد تا مطمعن شود داره درست میبینه
ذهن و قلبش بهش میگفتن اشتباه میبینه
بجای اینکه خوشحال شه ناراحت بود
دلیل حالش رو خودش نمیدونست
همش رویاپردازی میکرد
اگه جئون بیاد دنبالش چی؟
دختر از حال خودش خبر نداشت
ذهن تو همه چیزه
میتونه توی بدترین شرایط حالتو خوب بکنه
و میتونه توی بهترین شرایط حالتو بد بکنه
پس مواظب ذهن و افکارت باش
با خودش درگیر شده بود
توی ذهنش هلهله بود
کلی صدا توی ذهنش پیچیده بود
مینجی کوچولو برگشت طرف دختر
مینجی" خاله جون"(با لحنهای بچهگونش)
مینجی کوچولو پرید بغل دختر
جئون از بلند شد
انگشتش را طرف پسر گرفت
مینجی"خالهجون، این عمو امده دنبال تو"(با لحنهای بچهگونش)
دختر تعجب بیشتر
انگار تمام رویاپردازی های ذهنش که بهشون هیچ اعتمادی نداشت واقعی شده بود
جئون قدم قدم زنان طرف دختر آمد
روبهروی دختر ایستاد
دستش را روی گونهای چهمین کشید
Jeon" دلم برات تنگ شده بود "
همانطور داشت به جئون نگاه میکرد
حرف جئون انگار درمونی بود برای قلب دختر
مینجی" خاله، عموی خیلی مهربونه "(با لحنهای بچهگونش)
جئون خندهای کوچیکی کرد
دستش را روی سر مینجی کوچولو کشید
Jeon" تو چقدر بامزهای دختر کوچولو "
مینجی" عمو میخوای خاله رو ببری؟ "
Jeon" معلومه برای همین اینجا امدم "
what mine" چی؟ "
۴.۴k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.