Angel of life and death p25
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
پسرک بیحال گوشه ای از خونه افتاده بود و کمرش رو به دیوار سفید و سرد پشتش تیکه داده بود
دستش رو روی بازوی راستش گذاشته بود و سرش رو پایین انداخته بود و از درد و سوزش شدیدی که توی اون ناحیه از بدنش حس میکرد...ناله های ریزی سر میداد..
مرد هم روی مبل نشسته بود و نگاه بی حس و پژمرده اش به نقطه ای نا معلوم بود...
بعد از رفتن امه...هر دوی اون دو الهه بعد از یک درگیری عمیق...
گوشه ای از خونه جای گرفته بودن...
هر دوشون به یک اندازه درد داشتن..
ناحیه های زیادی از بدن فلیکس بخاطر قدرت مرد سوخته بود و رد کبودی های زدی هم روی بدن هیونجین وجود داشت
چندین ساعت از موقع نبودنت میگذشت..
ذهن و افکار هیون رو فقط یک چیز پر کرده بود...آمه
چی میشد اگر واقعاً عاشقش شده باشه؟...عاشقش شده باشه؟...هه..اون از قبل هم عاشقش بوده...نمیدونم اسمش رو میشه عشق گذاشته یا نه ولی آره...اون عاشق روحی بود که درون دخترک قرار داشت...اون دوباره عاشق یونا شده بود اما توی یک جسم دیگه
تمام ذهنش پر از این بود که چطور تا این حد رسیده بود که بخاطر یک عشقی که اونو قبلا توی مجازات سنگینی انداخته بود...حالا اینطور با بهترین دوستش مبارزه کرده بود و الان بدون هیچ توجهی به اون پسرک که گوشه ای از خونه افتاده بود و داشت درد وحشتناکی رو تحمل میکرد...نشسته بود و توی این افکار پوچش پرسه میزد.
و اما پسرک...فلیکس که سرش پایین بود و دستش روی بازوی راستش بود...
توی چه افکاری میتونست باشه؟...به فکر هیون بود یا الان بخاطر این موضوع ازش متنفر شده بود؟...به فکر آمه بود یا بخاطر اینکه هیون عاشقش شده بود دیگه به اونم حسی نداشت؟....نه....اون پسر الان فقط و فقط به فکر یک فداکاری برای هردوشون بود...فداکاری!
#فیکشن
#استری_کیدز
پسرک بیحال گوشه ای از خونه افتاده بود و کمرش رو به دیوار سفید و سرد پشتش تیکه داده بود
دستش رو روی بازوی راستش گذاشته بود و سرش رو پایین انداخته بود و از درد و سوزش شدیدی که توی اون ناحیه از بدنش حس میکرد...ناله های ریزی سر میداد..
مرد هم روی مبل نشسته بود و نگاه بی حس و پژمرده اش به نقطه ای نا معلوم بود...
بعد از رفتن امه...هر دوی اون دو الهه بعد از یک درگیری عمیق...
گوشه ای از خونه جای گرفته بودن...
هر دوشون به یک اندازه درد داشتن..
ناحیه های زیادی از بدن فلیکس بخاطر قدرت مرد سوخته بود و رد کبودی های زدی هم روی بدن هیونجین وجود داشت
چندین ساعت از موقع نبودنت میگذشت..
ذهن و افکار هیون رو فقط یک چیز پر کرده بود...آمه
چی میشد اگر واقعاً عاشقش شده باشه؟...عاشقش شده باشه؟...هه..اون از قبل هم عاشقش بوده...نمیدونم اسمش رو میشه عشق گذاشته یا نه ولی آره...اون عاشق روحی بود که درون دخترک قرار داشت...اون دوباره عاشق یونا شده بود اما توی یک جسم دیگه
تمام ذهنش پر از این بود که چطور تا این حد رسیده بود که بخاطر یک عشقی که اونو قبلا توی مجازات سنگینی انداخته بود...حالا اینطور با بهترین دوستش مبارزه کرده بود و الان بدون هیچ توجهی به اون پسرک که گوشه ای از خونه افتاده بود و داشت درد وحشتناکی رو تحمل میکرد...نشسته بود و توی این افکار پوچش پرسه میزد.
و اما پسرک...فلیکس که سرش پایین بود و دستش روی بازوی راستش بود...
توی چه افکاری میتونست باشه؟...به فکر هیون بود یا الان بخاطر این موضوع ازش متنفر شده بود؟...به فکر آمه بود یا بخاطر اینکه هیون عاشقش شده بود دیگه به اونم حسی نداشت؟....نه....اون پسر الان فقط و فقط به فکر یک فداکاری برای هردوشون بود...فداکاری!
۶.۷k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.