همه چی از اون شب شروع شد...؟!p22
جیمین میخواست بره کههه یهو...
استین لباسش توسط یونجی کشیده شد...افتاد روی یونجی...پوزیشنش جوری بود که انگار روش خی*مه زده بود...(لعنت بر ذهن منحرف 🤭😔)
جیمین و یونجی کاملا مست بودن...اون شب هر اتفاقی میتونست بیوفته...ولی کسی که هوشیار تر بود کی بود؟
خب معلومه دیگه جیمین خودمون...اه خودم از این همه جدی بودن حالم بهم خورد...عوق..
جیمین وسوسه شده بود که یونجی رو ببوسه...لبای پفکی و قرمز یونجی توی صورت سفیدش خودنمایی میکردن....جیمین گرمش شده بود ولی جلوی خودشو گرفت که کار اشتباهی نکنه...
ولی چه کنیم دیگه اون تحریک شده بود...
_یه کیس کوشولو اشکالی ندارد دیگه مگه نه؟نه بابا الان بیدار میشه بعد کلمو میکَنه...نه فقط یه کیس کوچولو...اره فقط یکی...
+مگه نمیخوای ببوسیم...؟خب چرا انقد. طفره میری؟؟(برای اطلاع میگم ایشون خییییییییییییییییییلیییییییییییییی مستن نمیدونن دارن چیکار میکنن...)
_یا شیرموزای جئون...یا هفت جد بنگتن...یا هر چی ارمیه...
تو از کی بیداری؟
+ازاون موقع که استین لباستو کشیدم...
_هوم باشه هرچی تو بگی الان...
حرفش با گذاشته شدن لبای یونجی رو لباش قطع شد...جیمین تو شک بود...ولی بعدش همکاری کرد...کار داشته جاهای باریک میرسید...تا جایی پیش رفت که لباسهای جیمین تنش نبود...(استغفرالله 📿📿)
جیمین میخواست لباسهای یونجی رو دربیاره کهههههه
زنگ در خورد...
_لعنت به خروس بی محل...
سریع لباساشو تنش کرد...
هاااااا کیهههه؟
کوک:منم هیونگ...
_شعت یونجی بگیر بخوا...این که خوابه...
لامپو خاموش کرد...
رفت درو باز کرد...
_چته کوک؟
کوک:میگم هیونگ یونجی شی اینجاست؟
_اره اینجاست...براچی میپرسی؟
کوک:هیچی همینطوری...بای..
_لعنت بهت کوک...برو گمشو خونت...سریع...کاجا(برو)
کوک:باشه بابا هیونگ رفتم عهههه...بای...
جیمین خیلی وقته درو بسته...
_آیششش خدا من چیکار کردم؟اون چرا این کارو کرد؟ولش باو حتما فردا چیزی یادش نمیاد چون خیلی مست بوده...
ساعت چنده؟اووووو من برم بخوابم ساعت شیشه...
پرش زمانی به ۱۲:۴۹
یونجی ویو.
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم...و ولی ای اینجا ک کجاست؟من کجاممم؟یهو سرم درد گرفت و اتفاقای دیشب مثل فیلم از جلو چشمم رد شدن...
شعت...الان چیکارکنم؟تو خونه ی اونم هستم کهههه...
ادامه دارد...
شرطا:
۱۰ لایک
۲۰کامنت
حمایت؟
استین لباسش توسط یونجی کشیده شد...افتاد روی یونجی...پوزیشنش جوری بود که انگار روش خی*مه زده بود...(لعنت بر ذهن منحرف 🤭😔)
جیمین و یونجی کاملا مست بودن...اون شب هر اتفاقی میتونست بیوفته...ولی کسی که هوشیار تر بود کی بود؟
خب معلومه دیگه جیمین خودمون...اه خودم از این همه جدی بودن حالم بهم خورد...عوق..
جیمین وسوسه شده بود که یونجی رو ببوسه...لبای پفکی و قرمز یونجی توی صورت سفیدش خودنمایی میکردن....جیمین گرمش شده بود ولی جلوی خودشو گرفت که کار اشتباهی نکنه...
ولی چه کنیم دیگه اون تحریک شده بود...
_یه کیس کوشولو اشکالی ندارد دیگه مگه نه؟نه بابا الان بیدار میشه بعد کلمو میکَنه...نه فقط یه کیس کوچولو...اره فقط یکی...
+مگه نمیخوای ببوسیم...؟خب چرا انقد. طفره میری؟؟(برای اطلاع میگم ایشون خییییییییییییییییییلیییییییییییییی مستن نمیدونن دارن چیکار میکنن...)
_یا شیرموزای جئون...یا هفت جد بنگتن...یا هر چی ارمیه...
تو از کی بیداری؟
+ازاون موقع که استین لباستو کشیدم...
_هوم باشه هرچی تو بگی الان...
حرفش با گذاشته شدن لبای یونجی رو لباش قطع شد...جیمین تو شک بود...ولی بعدش همکاری کرد...کار داشته جاهای باریک میرسید...تا جایی پیش رفت که لباسهای جیمین تنش نبود...(استغفرالله 📿📿)
جیمین میخواست لباسهای یونجی رو دربیاره کهههههه
زنگ در خورد...
_لعنت به خروس بی محل...
سریع لباساشو تنش کرد...
هاااااا کیهههه؟
کوک:منم هیونگ...
_شعت یونجی بگیر بخوا...این که خوابه...
لامپو خاموش کرد...
رفت درو باز کرد...
_چته کوک؟
کوک:میگم هیونگ یونجی شی اینجاست؟
_اره اینجاست...براچی میپرسی؟
کوک:هیچی همینطوری...بای..
_لعنت بهت کوک...برو گمشو خونت...سریع...کاجا(برو)
کوک:باشه بابا هیونگ رفتم عهههه...بای...
جیمین خیلی وقته درو بسته...
_آیششش خدا من چیکار کردم؟اون چرا این کارو کرد؟ولش باو حتما فردا چیزی یادش نمیاد چون خیلی مست بوده...
ساعت چنده؟اووووو من برم بخوابم ساعت شیشه...
پرش زمانی به ۱۲:۴۹
یونجی ویو.
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم...و ولی ای اینجا ک کجاست؟من کجاممم؟یهو سرم درد گرفت و اتفاقای دیشب مثل فیلم از جلو چشمم رد شدن...
شعت...الان چیکارکنم؟تو خونه ی اونم هستم کهههه...
ادامه دارد...
شرطا:
۱۰ لایک
۲۰کامنت
حمایت؟
۳.۸k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.